کله
لغتنامه دهخدا
کله . [ ک ُ ل َه ْ ] (اِ) مخفف کلاه است . (برهان ). مخفف کلاه و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). کلاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قبا جوشن و اسب تخت من است
کله ، خود و نیزه درخت من است .
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ، ترگ بود و قبا جوشنش .
کله ، خود و شمشیر جام من است
به بازو خم خام دام من است .
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه .
آن سر که به زیر کله آز به رنج است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است .
چون کله گم کرد نادان ، مر ترا
کی تواند دید هرگز با کله .
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
کله آنگه نهی که برفتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
از پی غیب مرده ره جوید
از پی عیب کل کله جوید.
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر.
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوخته اند.
تو ترک سیه چشمی ، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی خواهی کمرم بخشی .
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم .
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل .
هر کلهی جای سرافکندگی ست
هر کمر آلوده ٔ صد بندگی ست .
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه .
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندرو بست دستار خویش .
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
و رجوع به کلاه شود.
- در کله کسی پشم نبودن ؛ کلاهش پشم نداشتن . کاری از دستش ساخته نبودن . (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه ). درخور بیم و هراس نبودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
و رجوع به پشم و کلاه شود.
- طرف کله کج نهادن . رجوع به کلاه شکستن شود.
- کله را بر زمین زدن ؛ بر زمین زدن کلاه را از شدت غم و اندوه . از شدت خشم و غیظ کلاه خود را از سر برداشتن و بر زمین زدن :
خواجه دیدش چون فتاده همچنین
برجهید و زد کله را بر زمین .
- گوشه ٔ کله اندرشکستن . رجوع به کلاه شکستن شود.
- امثال :
کله بر فرق زیبد کفش بر پای (امیرخسرو بنقل امثال و حکم ص 1231). نظیر: کفش زان پا کلاه آن سر است . مولوی (بنقل امثال و حکم ص 1231).
|| تاج شاهی . (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه ). تاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است .
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمر قیصری .
نیاید از کمر میری که موری هم کمر دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
نه میر و شه بود هر کو کله دارد قبا بندد
که میر و شه کسی باشد که عالم را نگه دارد.
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم .
و رجوع به کلاه شود.
قبا جوشن و اسب تخت من است
کله ، خود و نیزه درخت من است .
فردوسی .
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ، ترگ بود و قبا جوشنش .
فردوسی .
کله ، خود و شمشیر جام من است
به بازو خم خام دام من است .
فردوسی .
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه .
فرخی .
آن سر که به زیر کله آز به رنج است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است .
ناصرخسرو.
چون کله گم کرد نادان ، مر ترا
کی تواند دید هرگز با کله .
ناصرخسرو.
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی .
کله آنگه نهی که برفتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
سنایی .
از پی غیب مرده ره جوید
از پی عیب کل کله جوید.
سنایی .
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر.
خاقانی .
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوخته اند.
خاقانی .
تو ترک سیه چشمی ، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی خواهی کمرم بخشی .
خاقانی .
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم .
نظامی .
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل .
نظامی .
هر کلهی جای سرافکندگی ست
هر کمر آلوده ٔ صد بندگی ست .
نظامی .
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه .
مولوی .
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندرو بست دستار خویش .
سعدی (بوستان ).
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ.
و رجوع به کلاه شود.
- در کله کسی پشم نبودن ؛ کلاهش پشم نداشتن . کاری از دستش ساخته نبودن . (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه ). درخور بیم و هراس نبودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی .
و رجوع به پشم و کلاه شود.
- طرف کله کج نهادن . رجوع به کلاه شکستن شود.
- کله را بر زمین زدن ؛ بر زمین زدن کلاه را از شدت غم و اندوه . از شدت خشم و غیظ کلاه خود را از سر برداشتن و بر زمین زدن :
خواجه دیدش چون فتاده همچنین
برجهید و زد کله را بر زمین .
مولوی .
- گوشه ٔ کله اندرشکستن . رجوع به کلاه شکستن شود.
- امثال :
کله بر فرق زیبد کفش بر پای (امیرخسرو بنقل امثال و حکم ص 1231). نظیر: کفش زان پا کلاه آن سر است . مولوی (بنقل امثال و حکم ص 1231).
|| تاج شاهی . (فرهنگ فارسی معین ذیل کلاه ). تاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است .
فردوسی .
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمر قیصری .
عمعق .
نیاید از کمر میری که موری هم کمر دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
(از تاریخ گزیده ).
نه میر و شه بود هر کو کله دارد قبا بندد
که میر و شه کسی باشد که عالم را نگه دارد.
(از تاریخ گزیده ).
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم .
حافظ.
و رجوع به کلاه شود.