ترجمه مقاله

کمانچه زدن

لغت‌نامه دهخدا

کمانچه زدن . [ ک َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) نواختن کمانچه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کمانچه (آلت موسیقی ) شود. || به شورش درآوردن . (آنندراج ). فتنه برانگیختن و هنگامه بر پا کردن . (ناظم الاطباء) :
می خواستم کمانچه زدن اهل زهد را
این کار را به کام دل من رباب کرد.

مولوی جامی (از بهار عجم ).


ترجمه مقاله