ترجمه مقاله

کمتر

لغت‌نامه دهخدا

کمتر. [ ک َ ت َ ] (ص تفضیلی ، ق ) اندک تر. (ناظم الاطباء). اقل . اندک تر. (فرهنگ فارسی معین ) :
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار.

فردوسی .


صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود.

فردوسی .


اگر چه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 99).
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیم شب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان .

ضمیری .


مدت خلافت متقی سه سال و یازده ماه بود و به دیگر روایت روزی کمتر. (مجمل التواریخ ). و از شام به همدان آمد به نزدیک دو هفته کمتر. (مجمل التواریخ ).
- کمتر آشنا ؛ بی وقوف و ناقابل و بی مهارت . (ناظم الاطباء).
- کمترخواره ؛ آنکه شراب کمتر خورد. کم خور.(فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
تو کمترخواره ای هشیار می رو
میان کژروان رهوار می رو.

مولوی .


- کمتر شدن ؛ اندک تر شدن . و رجوع به کمتر شود.
- کمتر غبار ؛ اندک گرد و خاک . (ناظم الاطباء).
|| دون تر و حقیرتر و خوارتر و پست تر و خردتر و پائین تر و فرومایه و ذلیل تر. (ناظم الاطباء). کوچکتر. حقیرتر. احقر. خردتر. (فرهنگ فارسی معین ) :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری .

ابوشکور.


تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک .

دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


اگر کمتری تو از ایشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی .

منوچهری .


کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.

مسعودسعد.


چهار در کرد: یکی باب الشام و یکی باب خوراسان و یکی باب الکوفه و یکی باب البصره ... و باب الشام را دری بفرمود و آن از همه کمتر است . (مجمل التواریخ ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طغرل بک گفت ...تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد. (راحة الصدور). به کمتر عالمی تقرب نمودی و دست در هر زاهدی سودی . (راحة الصدور).
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .

(بوستان ).


- کمتر شدن ؛ حقیرتر و خوارتر شدن :
کسی کو تکبر کند با کسان
به خواری شود کمتر از ناکسان .

(بوستان ).


به عزت ز درویش کمتر نیم .

(بوستان ).


|| نادرتر. ندرةً. (فرهنگ فارسی معین ) :
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.

حافظ.


- کمترافتادن ؛ بندرت بدست آمدن . سخت و دیریافته شدن :
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی .

حافظ.


و رجوع به کم اوفتادن شود.
- کمتر یافتن ؛ نیافتن و میسر نگشتن . (ناظم الاطباء).
|| ارزان تر. کم قیمت تر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری .

بوشکور.


|| ناقص تر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || بی مقدارتر. بی ارزش تر. بی اهمیت تر :
سخن هر چه بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی .

فردوسی .


|| (ص عالی ) کوچکترین . کمترین :
که کمتر کس ار جنگ را خواستی
به آوردگه لشکر آراستی .

فردوسی .


سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروترهنرش جود.

منوچهری .


واجب و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن ، خاصه مردی چون بوحنیفه که کمترفضل وی شعر است . (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 1 ص 275). پس خدای تعالی نمرود را به کمترپشه ای هلاک کرد. (مجمل التواریخ ).
ترجمه مقاله