ترجمه مقاله

کمین

لغت‌نامه دهخدا

کمین . [ ک َ ] (ص عالی ) به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است .(آنندراج ). به معنی کم و کمترین . (انجمن آرا). کمترین . (فرهنگ فارسی معین ). کوچکترین . اقل :
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری .

فرخی .


گردون به امر و نهی کهین بنده ٔ تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.

مسعودسعد.


صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی .

سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


بیش از عدد آنکه بود ذره ٔ خورشید
بخشد به کمین بنده ٔ خود در و لاَّلی .

سوزنی .


کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .

سوزنی .


کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .

نظامی


بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم .

سعدی (گلستان ).


به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام ونشد.

حافظ


|| به معنی فرومایه هم آمده . (آنندراج ). فرومایه و دون و پست . (ناظم الاطباء). دون . پست . (فرهنگ فارسی معین ). || ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || معیوب . || (اِ) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله