کنجال
لغتنامه دهخدا
کنجال . [ ک ُ ] (اِ) کنجاره . (فرهنگ جهانگیری ). به معنی کنجاره است که ثفل روغن کشیده باشد. (برهان ) (آنندراج ). نخاله و ثفل هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند مانند تخم کنجد و بزرک و جز آن . (ناظم الاطباء) :
بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
رجوع به کنجار و کنجاره و کنجاله شود.
بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
ابوالعباس .
رجوع به کنجار و کنجاره و کنجاله شود.