کنج
لغتنامه دهخدا
کنج . [ ک ُ ] (اِ) چون گوشه باشد در جایی ،بیغوله و بیغله نیز گویندش . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59). گوشه و بیغوله و عربان زاویه خوانند. گوشه ٔ خانه و جز آن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گوشه که وی را بیغوله و بیغاله نیز گویند. (اوبهی ). زاویه . گوشه . سوک . بیغوله . بیغله . پیغله . پیغوله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گوشه و بیغوله ٔ خانه و زاویه . (ناظم الاطباء). کردی «کونج » (گوشه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .
همه دشت پر باده و نای بود
بهر کنج صد مجلس آرای بود.
اگر تندبادی بر آید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
کمینگاه کرد اندرون کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه .
طاوس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
نیست در این کنج ز بن نیز گنج
نامدم اینجای زبهر منال ...
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال .
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مرمرا خیره در این کنج چه کارستی .
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را دیه .
گنجی که بهر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را.
به یکی کنج در خزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی کنج ویران شو.
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست .
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان .
خفته بود او در یکی کنج خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب .
آنانکه به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند.
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان .
کنج بهتر عاقلان را چون سفیهان سر شوند
دار چون منبر شود دولت شود بی منبری .
دیده ٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم .
- کنج چشم ؛ گوشه ٔ درونی چشم . (ناظم الاطباء).
|| نقبی را نیز گویند که در زمین خانه کنده باشند. (برهان ). نقبی که مانند خانه در زیر زمین کنند. (ناظم الاطباء). نقب . خندق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزدم بر سر دیوار تو هر خاری
کنجکی گرد تو همچو دهن غاری .
|| چین و شکنجی که در بدن و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن افتد. (برهان ). شکنج که در گلیم و جامه و امثال آن افتد. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). چین و شکنج را نامند که در بدن و جامه و گلیم و امثال آن افتد و آن را کنجک خوانند. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چین و شکنی که بر جامه یا پیکر چیزی پیدا شود. (گنجینه ٔ گنجوی ص 328) :
چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.
چه دلکش است بدامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه .
|| (ص ) کسی را گویند که دوتا شده باشد و چیزی همچو کوهان از پشتش برآمده باشد و او را به عربی احدب خوانند. (برهان ). شخص گوژپشت که پشتش برآمده باشد وبتازی احدب گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). گوژپشت . (اوبهی ). گوژپشت . (مجمل اللغة). مردم کوژپشت و احدب . (ناظم الاطباء) :
به کنج خانه دارم یکی کنج
نشسته تند و افکنده فرو لنج .
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
رودکی .
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1312).
همه دشت پر باده و نای بود
بهر کنج صد مجلس آرای بود.
فردوسی .
اگر تندبادی بر آید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59).
کمینگاه کرد اندرون کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه .
فردوسی .
طاوس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری .
نیست در این کنج ز بن نیز گنج
نامدم اینجای زبهر منال ...
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 252).
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مرمرا خیره در این کنج چه کارستی .
ناصرخسرو.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را دیه .
سنایی .
گنجی که بهر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را.
سنائی .
به یکی کنج در خزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی .
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی کنج ویران شو.
خاقانی .
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست .
خاقانی .
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان .
نظامی .
خفته بود او در یکی کنج خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب .
مولوی .
آنانکه به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند.
سعدی .
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان .
سعدی .
کنج بهتر عاقلان را چون سفیهان سر شوند
دار چون منبر شود دولت شود بی منبری .
سیف اسفرنگ .
دیده ٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم .
حافظ.
- کنج چشم ؛ گوشه ٔ درونی چشم . (ناظم الاطباء).
|| نقبی را نیز گویند که در زمین خانه کنده باشند. (برهان ). نقبی که مانند خانه در زیر زمین کنند. (ناظم الاطباء). نقب . خندق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزدم بر سر دیوار تو هر خاری
کنجکی گرد تو همچو دهن غاری .
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
|| چین و شکنجی که در بدن و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن افتد. (برهان ). شکنج که در گلیم و جامه و امثال آن افتد. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). چین و شکنج را نامند که در بدن و جامه و گلیم و امثال آن افتد و آن را کنجک خوانند. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چین و شکنی که بر جامه یا پیکر چیزی پیدا شود. (گنجینه ٔ گنجوی ص 328) :
چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.
(گنجینه ٔ گنجوی ).
چه دلکش است بدامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه .
نظام قاری (دیوان ص 106).
|| (ص ) کسی را گویند که دوتا شده باشد و چیزی همچو کوهان از پشتش برآمده باشد و او را به عربی احدب خوانند. (برهان ). شخص گوژپشت که پشتش برآمده باشد وبتازی احدب گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). گوژپشت . (اوبهی ). گوژپشت . (مجمل اللغة). مردم کوژپشت و احدب . (ناظم الاطباء) :
به کنج خانه دارم یکی کنج
نشسته تند و افکنده فرو لنج .
سراج الدین راجی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).