ترجمه مقاله

کوسج

لغت‌نامه دهخدا

کوسج . [ س َ / ک َ س َ ](معرب ، ص ) فارسی است معرب . (منتهی الارب ). کوسه . فارسی است معرب . (آنندراج ). مأخوذ از فارسی کوسه . (ناظم الاطباء). اثط. و او کسی است که ریش او بر زنخ باشد نه بر رخسارها. ازهری گفت : کوسج در عربی ریشه ای ندارد. بعضی گفته اند معرب است و اصل آن کوسق یا کوسه است و گویند عربی است از: کسج الرجل ؛ ای لم ینبت له لحیة. (از اقرب الموارد). کوسه . (دهار). معرب کوسه . مرد تنک ریش . اَثَطّ. مقابل لحیانی . ج ، کواسج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوسه .ج ، کواسج . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوسه شود.
- رکوب کوسج ؛برنشستن کوسه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوسه برنشین شود.
|| آنکه دندانش کم باشد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کوزه ، و آن کسی باشد که دندان کم دارد. سیبویه گوید: اصل کوسج به معنی «ناقص الاسنان » کوزه ٔ فارسی باشد. (تاج العروس ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ستور آهسته رو یا اسب تاتاری سست رو. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). ستور آهسته رو. (ناظم الاطباء). آهسته رو از اسبان تاتاری . ج ، کواسج . (از اقرب الموارد). اسب یا ستور دیگر کندرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.

رودکی (در صفت اسبی بد از یادداشت ایضاً).


|| (اِ) نوعی از ماهی که بینی وی همچو اره باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهیی که خرطومی چون اره دارد و آن را لُخم نیز گویند. (تاج العروس ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معرب کوسه . لخم . بَنبَک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرونی آرد: ابوالعباس عمانی گوید: لخم را به فارسی فیشواز گویند و آن غیرموذی است و موذی «خر است » که به کوسج معروف است و در صفت کوسج گویند که درنده ٔآبهاست و سر آن مانند سرشیر است . (از الجماهر بیرونی ص 143).
ترجمه مقاله