ترجمه مقاله

کوکنار

لغت‌نامه دهخدا

کوکنار. (اِ مرکب ) غلاف خشخاش باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129). غلاف غوزه ٔ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند. (برهان ). غلاف غوزه ٔ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد. (آنندراج ) (انجمن آرا). غوزه ٔ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند. (فرهنگ رشیدی ). غوزه ٔ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه ٔ رمان زیرا که به سرفه مفید است . (غیاث ). اسم فارسی خشخاش است . (فهرست مخزن الادویه ). نارکوک و نارخوک و غوزه ٔ خشخاش که از آن تریاک گیرند. (ناظم الاطباء). میوه ٔ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است . گرز خشخاش . تمام خشخاش با پوست و دانه . جای دانه های خشخاش . غوزه ٔ خشخاش . رمان السعال . نارکوک . نارخوک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نارکوک . در اصطلاح گیاه شناسی ، آن را «پاپاور سومنی فروم » خوانند که شیره ٔ آن افیون است . همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری ) خودرو گویند نیز گرفته شود. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوه ٔ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک ، نارخوک نیز نامیده می شود. در برخی کتب میوه ٔ خشخاش را به نام غوزه ٔ خشخاش یاد کرده اند. در عهد صفویه ، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هَ . ق . نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد. (از فرهنگ فارسی معین ) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود.

خسروانی .


کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو برکوکنار.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129).
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار.

فرخی .


هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکوکناری .

فرخی .


کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد.

سنایی .


چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل .

سوزنی .


تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ .

سوزنی .


تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل .

سوزنی .


جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار.

انوری .


بر چمن آثار سیل بود چو دُردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار.

خاقانی .


ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده .

خاقانی .


تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار.

خاقانی .


در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد.

ظهیر فاریابی .


بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد.

ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب .

جامی (از آنندراج ).


و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود. || بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند. (برهان ). به معنی خشخاش دانه هم آمده است . (آنندراج ). به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده . (از فرهنگ رشیدی ). تخم خشخاش . (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار.

اسدی (از آنندراج ).


|| عصاره و فشرده ٔ خشخاش را نیز گویند. (از برهان ). شربت کوکنار. دیاقودا . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بوته ٔ خشخاش . (فرهنگ فارسی معین ) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید.

اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452).


بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است .

اثیر اخسیکتی .


نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان .

خاقانی .


بود سر کوکنار حقه ٔ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهره ٔ شنگرف سان .

خاقانی .


ترجمه مقاله