کینه توز
لغتنامه دهخدا
کینه توز. [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) کینه اندوز. کینه کش . (غیاث ). کینه خواه . (آنندراج ). صاحب کینه و انتقام کشنده و تلافی بدی کننده . کینه توزنده . (ناظم الاطباء). کین کش . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جنگجو و کینه ور :
زبهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
چو آمد به زاول یل کینه توز
برآسود با کام دل هفت روز.
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت با خود به زاری و سوز.
لعل لب کرشمه را چاشنی عتاب ده
چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز را.
و رجوع به کین توختن و مدخل بعد شود.
زبهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو آمد به زاول یل کینه توز
برآسود با کام دل هفت روز.
اسدی .
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت با خود به زاری و سوز.
سعدی .
لعل لب کرشمه را چاشنی عتاب ده
چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز را.
طالب آملی (از آنندراج ).
و رجوع به کین توختن و مدخل بعد شود.