گام نهادن
لغتنامه دهخدا
گام نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) قدم گذاشتن . قدم برداشتن : تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی ).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام .
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه ، اشکی دو سه هم بفشان .
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام .
نظامی .
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه ، اشکی دو سه هم بفشان .
خاقانی .
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی .