گام گام
لغتنامه دهخدا
گام گام . (ق مرکب ) آهسته آهسته . آرام آرام :
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام .
|| بتدریج . رفته رفته :
ناگه روزیت بجر افکند
گر بروی بر پی او گام گام .
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام .
ناصرخسرو.
|| بتدریج . رفته رفته :
ناگه روزیت بجر افکند
گر بروی بر پی او گام گام .
ناصرخسرو.