ترجمه مقاله

گداز

لغت‌نامه دهخدا

گداز. [ گ ُ ] (اِمص ) عمل گداختن . گدازش . تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن . (لغت فرس اسدی ). گداختن :
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.

ابوشکور.


اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم ).
خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.

فردوسی .


پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.

فردوسی .


نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا.

فردوسی .


چو یزدان بدارد ز تو دست باز
همیشه بمانی به گرم و گداز.

فردوسی .


ز گاه خجسته منوچهر باز
بدین روز بودم دل اندر گداز.

فردوسی .


پس آگاهی آمد به نزد گراز
کز او بود خسروبه گرم و گداز.

فردوسی .


ز کهتر پرستش ، ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.

فردوسی .


همه مهتران پیشواز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.

فردوسی .


ترا زین جهان سرزنش بینم آز
به برگشتنت رنج و گرم و گداز.

فردوسی .


چه آن کس که اندر خرام است و ناز
چه آن کس که در درد و گرم و گداز.

فردوسی .


سوی آفریننده ٔ بی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.

فردوسی .


بدان تا به آرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.

فردوسی .


بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ باز
که گیو از تو گردد به درد و گداز.

فردوسی .


بهنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر جور و گرم و گداز.

فردوسی .


همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.

فردوسی .


ز تو دور باد آز و خشم و نیاز
دل بدسگالت به گرم وگداز.

فردوسی .


رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.

فردوسی .


خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.

فرخی .


گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.

فرخی .


سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم بگداز.

فرخی .


هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .

منوچهری .


چنان خور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نیاز.

اسدی .


گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند بارنج و گرم و گداز.

اسدی .


همان روزگارا سرت سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز.

اسدی .


توان زنده را کشتن اندر گداز
نکرده ست کس کشته را زنده باز.

اسدی .


کرا راند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.

اسدی .


زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان
دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز.

ناصرخسرو.


خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید.

سوزنی .


چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز.

سوزنی .


چو شکرم به گداز اندر آب دیده ٔ خویش
چگونه آبی ، آبی به گونه ٔ مرجان .

سوزنی .


بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گدازمی غلطم .

خاقانی .


گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آیند.

عطار.


در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان .

مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609).


در یخ چو کس آتشی فروزد
گرید بگداز اگر نسوزد.

امیرخسرو.


گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است
چه باک ، پاکتر آید زر طلی ز گداز.

ابن یمین .


پروانه را ز شمع بود سوز دل ، ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز.

حافظ.


و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز.دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز.کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه ، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه ) (و آن مقداری قلیل و معین است ). رجوع به گداختن ، گدازش ، گدازنده ، گدازیدن و ترکیب های فوق شود.
- باگداز ؛ همراه گداز. توأم با گدازش . قرین گداختن :
خروشان بر آن چشمه بازآمدند
پر از غم دل و باگداز آمدند.

فردوسی .


بدو بد نیا را همه ناز و آز
بمانده ز درد پسر باگداز.

فردوسی .


- پرگداز ؛ مشحون از گداز. ممتلی از گدازش :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.

فردوسی .


همه خسته و بسته بازآمدند
پر از ناله و پر گداز آمدند.

فردوسی .


بدین رای از آن مرز گشتند باز
همه دیده پرخون و دل پرگداز.

فردوسی .


- جانگداز ؛ آزاردهنده ٔ جان . جان آب کننده :
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.

سعدی (بوستان ).


- جوشن گداز ؛ گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان ) :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن فراز.

فردوسی .


- خزینه گداز ؛ از بین برنده ٔ خزانه (خزینه ). نابودکننده ٔ اموال ملت و دولت . سخاوتمند. خَرّاج :
خزینه پرور مردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.

عنصری .


- رهی گداز ؛ بنده آزارده :
خزینه پرورمردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.

عنصری .


- سوز و گداز ؛ شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصرانی گداز ؛ نصرانی آزارده . آزاردهنده طرفداران عیسی :
بود شاهی و جهودان ظلم ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز.

مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9).


ترجمه مقاله