ترجمه مقاله

گذار کردن

لغت‌نامه دهخدا

گذار کردن . [ گ ُ ک َ دَ] (مص مرکب ) عبور کردن . گذشتن . رد شدن :
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جای کردن گذار.

فردوسی .


نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده همگروه
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.

فردوسی .


به بیرون برو نیک جایی بدار
که آنجا کند شاه یوسف گذار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. (سندبادنامه ص 263).
دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.

سعدی .


خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود.

سعدی (طیبات ).


ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی .

حافظ.


گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند.

حافظ.


|| گذاره کردن . رد شدن . نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن :
همان تیر ژوبین زهرآبدار
که بر آهنین کوه کردی گذار.

فردوسی .



سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینه ٔ ترک گذار کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
دگر باره چون سوزن آبدار
همی کرده مویش ز جامه گذار.

شمسی (یوسف وزلیخا).


|| گذر کردن بر کسی . نزد او رفتن . او را دیدار کردن . ملاقات نمودن :
هم اینجا بمانم بر شهریار
کنم گهگهی بر برادر گذار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم گفتمش زینهار.

سعدی (بوستان ).


ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری .

سعدی (خواتیم ).


- گذار کردن از چیزی ؛ از آن برتر و فراتر رفتن :
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر بجز کردگار.

اسدی .


ترجمه مقاله