ترجمه مقاله

گذران

لغت‌نامه دهخدا

گذران . [ گ ُ ذَ ] (نف ) گذرنده . (آنندراج ). در حال گذشتن . فانی . غیرباقی . گردنده . سپری شونده :
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذران است .

منوچهری .


ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.

منوچهری .


برخیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادکامی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران .

خیام .


آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.

سنائی .


قاف تا قاف صیت عدل وی است
گذران بر لب اولوالالباب .

سوزنی .


زمانه ٔ گذران بس حقیر و مختصر است
از این زمانه ٔ دون برگذر که در گذر است .

انوری .


مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران میداری .

حافظ.


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .

حافظ.


گوشوار در و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو.

حافظ.


هم در این سال ... از جهان گذران نقل فرمود. (حبیب السیر).
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد.

هاتف .


ترکیب ها:
- بدگذران . خوش گذران . سخت گذران . || (اِمص ) معاش . معیشت : مایه ٔ عیش گذران این خاندان از غله ٔ فلان قریه یا اجاره ٔ فلان ملک بود. با چه گذران میکند. گذران این خانواده از حاصل مزرعه ای کوچک است . گذران ما از اجاره ٔ این چند دکان است .
ترجمه مقاله