گرای
لغتنامه دهخدا
گرای . [ گ َ / گ ِ ] (اِ) میل . رغبت . (از برهان ) (از آنندراج ). || حمله ، یعنی چیزی را مانند چوب و سنگ و امثال آن برداشتن و بجانب کسی انداز کردن و نینداختن و یا دویدن بطرف کسی به قصد زدن ونزدن و امر به این معنی هم هست ، یعنی میل نمای و قصد حمله کن و میل و قصد حمله کننده . || سنگین . ثقیل . گران . (از برهان ). || قصد و آهنگ . || خواهش . || گرفتن دست و پای و دامن و کمر. (برهان ) (آنندراج ). || (نف ) گرای با کلمات ذیل ترکیب شود و معانی متعدد دهد:
- اخترگرای ؛ ستاره شناس . منجم . آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالعشناس :
ستاره شمر مرداخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای .
چو زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی به چشم سر اخترگرای .
- بلندی گرای ؛ بلندی طلب . متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای .
- تیغگرای ؛ تیغجنبان . تیغبکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغگرای .
- دست گرای ؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای .
بر سر جمع بگویندکه ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای .
قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای .
ای زمان بی عددمدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای .
- دل گرای ؛ مائل . شائق . یازنده :
به سبزه ٔ دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه ٔ چمنی .
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله ٔ وجوه عجم .
- رخت گرای ؛ کوچ کننده . حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای .
- زندان گرای ؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آیداهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. (مرصادالعباد).
- سدره گرای ؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای .
- سرگرای ؛ مجازاً سرکوب کننده . نابودکننده :
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم .
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به جنگ اندرون نیزه ٔ سرگرای .
پیاده پس پیل آمد به پای
ابا نه رشی نیزه ٔ سرگرای .
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
به زابل نبد ایچ زورآزمای
که آن چرخ کردی بزه سرگرای .
زمین از گرانی به بد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای .
در کف او به زخم فرعونان
نیزه ٔسرگرای ثعبان باد.
تا هیچ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشد به زمین بوس سرگرای .
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
سر فدا کرده به پیش نیزه های سرگرای .
- شادی گرای ؛ شادی طلب :
بخفتند شادان دو شادی گرای
جوانمرد هر دم بجستی ز جای .
- عنان گرای ؛ روآور. متمایل . عازم : بر عزیمت تفرج و تصید به صوب کرمان عنان گرای شد. (سمط العلی ص 12).
- غربت گرای ؛ مقیم غربت . متمایل به غربت :
بیاور مریضان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را بجای .
- کشتی گرای ؛ به کشتی رو. کشتی نشین . آهنگ کننده کشتی :
شه کاروان گشت کشتی گرای
فرومانده خاقان چین را بجای .
- گردن گرای ؛ گردنکش :
چنین تا زروسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای .
- گوهرگرای ؛ گوهرنما :
از آن کان چو گوهرگرای آمدند
چو گنجی روان بازجای آمدند.
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شدآن رشته گوهرگرای .
- میدان گرای ؛ جنگنده . میل کننده به میدان :
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای .
- هرزه گرای ؛ هرزه خواه . هرزه جو :
ای بحق سید و صدر همه آفاق جهان
که گزندت مرسد از فلک هرزه گرای .
رجوع به هر یک از آنها در ردیف خود شود.
- اخترگرای ؛ ستاره شناس . منجم . آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالعشناس :
ستاره شمر مرداخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای .
فردوسی .
چو زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی به چشم سر اخترگرای .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2880).
- بلندی گرای ؛ بلندی طلب . متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای .
نظامی .
- تیغگرای ؛ تیغجنبان . تیغبکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغگرای .
ابوالفرج رونی .
- دست گرای ؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای .
مختاری .
بر سر جمع بگویندکه ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای .
انوری .
قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای .
انوری .
ای زمان بی عددمدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای .
انوری .
- دل گرای ؛ مائل . شائق . یازنده :
به سبزه ٔ دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه ٔ چمنی .
سوزنی .
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله ٔ وجوه عجم .
سوزنی .
- رخت گرای ؛ کوچ کننده . حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای .
نظامی .
- زندان گرای ؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آیداهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. (مرصادالعباد).
- سدره گرای ؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای .
نظامی .
- سرگرای ؛ مجازاً سرکوب کننده . نابودکننده :
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم .
فردوسی .
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به جنگ اندرون نیزه ٔ سرگرای .
فردوسی .
پیاده پس پیل آمد به پای
ابا نه رشی نیزه ٔ سرگرای .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 128).
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
نظامی .
به زابل نبد ایچ زورآزمای
که آن چرخ کردی بزه سرگرای .
اسدی (گرشاسب نامه ).
زمین از گرانی به بد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای .
اسدی (گرشاسب نامه ).
در کف او به زخم فرعونان
نیزه ٔسرگرای ثعبان باد.
مسعودسعد.
تا هیچ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشد به زمین بوس سرگرای .
سوزنی .
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
سر فدا کرده به پیش نیزه های سرگرای .
سنائی .
- شادی گرای ؛ شادی طلب :
بخفتند شادان دو شادی گرای
جوانمرد هر دم بجستی ز جای .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1468).
- عنان گرای ؛ روآور. متمایل . عازم : بر عزیمت تفرج و تصید به صوب کرمان عنان گرای شد. (سمط العلی ص 12).
- غربت گرای ؛ مقیم غربت . متمایل به غربت :
بیاور مریضان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را بجای .
نظامی .
- کشتی گرای ؛ به کشتی رو. کشتی نشین . آهنگ کننده کشتی :
شه کاروان گشت کشتی گرای
فرومانده خاقان چین را بجای .
نظامی .
- گردن گرای ؛ گردنکش :
چنین تا زروسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای .
نظامی .
- گوهرگرای ؛ گوهرنما :
از آن کان چو گوهرگرای آمدند
چو گنجی روان بازجای آمدند.
نظامی .
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شدآن رشته گوهرگرای .
نظامی .
- میدان گرای ؛ جنگنده . میل کننده به میدان :
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای .
نظامی .
- هرزه گرای ؛ هرزه خواه . هرزه جو :
ای بحق سید و صدر همه آفاق جهان
که گزندت مرسد از فلک هرزه گرای .
انوری .
رجوع به هر یک از آنها در ردیف خود شود.