گردان
لغتنامه دهخدا
گردان . [ گ َ ] (نف ) گردنده . چرخنده . دوار. متحرک به حرکت دوری :
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.
ای منظره ٔ کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان .
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب .
چو دارنده ٔ چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست .
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار.
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی .
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک .
نه خورشید جهان کاین چشمه ٔ خون
بدین کار است گردان گرد گردون .
گفتم : ای فرزند! دخل ، آب روان است و عیش ، آسیای گردان . (گلستان ). || به مجاز، متغیر. متحول . متلون :
تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است .
بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است . (کیمیای سعادت ). این دو حالت گردان است . (کتاب المعارف ). هرگاه بدین درگاه باشی ، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی . (کتاب المعارف ).
زجر استادان به شاگردان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟
- زبان گردان به چیزی ؛ به مجاز، گویا. ناطق :
کنون تا در این تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود.
و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود.
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.
رودکی .
ای منظره ٔ کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
دقیقی .
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
دقیقی .
می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان .
جوهری هروی .
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب .
فردوسی .
چو دارنده ٔ چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست .
فردوسی .
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
فردوسی .
همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار.
فرخی .
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.
فرخی .
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .
منوچهری .
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی .
اسدی (گرشاسب نامه ).
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی .
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک .
نظامی .
نه خورشید جهان کاین چشمه ٔ خون
بدین کار است گردان گرد گردون .
نظامی .
گفتم : ای فرزند! دخل ، آب روان است و عیش ، آسیای گردان . (گلستان ). || به مجاز، متغیر. متحول . متلون :
تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است .
(ویس و رامین ).
بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است . (کیمیای سعادت ). این دو حالت گردان است . (کتاب المعارف ). هرگاه بدین درگاه باشی ، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی . (کتاب المعارف ).
زجر استادان به شاگردان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟
مولوی .
- زبان گردان به چیزی ؛ به مجاز، گویا. ناطق :
کنون تا در این تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود.
اسدی (گرشاسب نامه ).
و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود.