گرو
لغتنامه دهخدا
گرو. [ گ ِ رَ / رُو ] (اِ) ارمنی گرو (رهن )، پهلوی گرو [ نوشته میشود گروبو ] (رهن )، ظاهراً از پارسی باستان گرابا . گروگان فارسی از همین ماده است . افغانی گرو (رهن ) «هوبشمان ص 92». پول یا مال یا چیزی دیگرکه قرض گیرنده نزد قرض دهنده (یا امیر و پادشاه مغلوب و زیردست نزد پادشاه غالب و زبردست ) گذارد تا پس ازادای قرض (یا اجرای تکالیف ) مسترد شود. رهن . مرهون .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). چیزی که به گرو گذارند. گروگان . (آنندراج ). رهن (مهذب الاسماء) (غیاث ) (ترجمان القرآن ). رهینة. (دهار) (ترجمان القرآن ) :
مده زر بی گروگر پادشاهی
که دشمن گرددت گر بازخواهی .
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش .
این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گرو خدمت من است .
هفت دریا گرو چشم من است
من یتیمم به بیابان چه کنم .
دلم به عشق گرفتار و جان بمهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
شاید که اسبم بی جو بود ونمدزین به گرو. (گلستان ).
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو.
به پیش پیر مغان آن قدر گرو جمع است .
- جان در گرو چیزی یا کسی کردن :
کیفیّت لبهای تو تا بافت دلم
جان در گرو شراب لب شیرین کرد.
|| مقامره . (منتهی الارب ). مال القمار. شرط ومالی که بر آن شرط بندند. آنچه برای قمار یا شرط مسابقه و امثال آن در میان نهند و برنده را باشد : ابوبکر برفت و گرو افزون کرد (در شرط غلبه ٔ ردبر عجم در بضع سنین ) و روزگار افزون ... پس اجل نه سال کردند و شتر صد کردند به گرو و ابی ابن خلف گفت شرم داشت از دروغ خویش و این گرو ایشان پیش از آن بودکه قمار و گرو حرام گردد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و سکیت و آن آخرین اسبی باشد که در گرو بتازند. (یواقیت العلوم ).
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
در اسب دوانیدن اگر گرو از یک جانب بود روا بود و اگر از هر دو جانب بود روا نبود. (راحة الصدور راوندی ). گرو در مسابقت درست آیدو در شطرنج و نرد درست نیاید. (راحةالصدور راوندی ).|| مجازاً بمعنی قید و مقید. (غیاث ). این کلمه با افعال مختلف ترکیب شود و معانی متعدد دهد: گرو بردن ، در گرو بودن ، گرو گرفتن ، گرو خواستن ، گرو دادن ، گرو بستن ، گرو ستدن ، گرو کردن ، بگرو گذاشتن . رجوع بهریک از این کلمات شود.
مده زر بی گروگر پادشاهی
که دشمن گرددت گر بازخواهی .
ناصرخسرو.
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش .
نظامی .
این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گرو خدمت من است .
خاقانی .
هفت دریا گرو چشم من است
من یتیمم به بیابان چه کنم .
خاقانی .
دلم به عشق گرفتار و جان بمهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
سعدی (طیبات ).
شاید که اسبم بی جو بود ونمدزین به گرو. (گلستان ).
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو.
مولوی .
به پیش پیر مغان آن قدر گرو جمع است .
مولوی .
- جان در گرو چیزی یا کسی کردن :
کیفیّت لبهای تو تا بافت دلم
جان در گرو شراب لب شیرین کرد.
یحیی کاشی (از آنندراج ).
|| مقامره . (منتهی الارب ). مال القمار. شرط ومالی که بر آن شرط بندند. آنچه برای قمار یا شرط مسابقه و امثال آن در میان نهند و برنده را باشد : ابوبکر برفت و گرو افزون کرد (در شرط غلبه ٔ ردبر عجم در بضع سنین ) و روزگار افزون ... پس اجل نه سال کردند و شتر صد کردند به گرو و ابی ابن خلف گفت شرم داشت از دروغ خویش و این گرو ایشان پیش از آن بودکه قمار و گرو حرام گردد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و سکیت و آن آخرین اسبی باشد که در گرو بتازند. (یواقیت العلوم ).
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
اوحدی .
در اسب دوانیدن اگر گرو از یک جانب بود روا بود و اگر از هر دو جانب بود روا نبود. (راحة الصدور راوندی ). گرو در مسابقت درست آیدو در شطرنج و نرد درست نیاید. (راحةالصدور راوندی ).|| مجازاً بمعنی قید و مقید. (غیاث ). این کلمه با افعال مختلف ترکیب شود و معانی متعدد دهد: گرو بردن ، در گرو بودن ، گرو گرفتن ، گرو خواستن ، گرو دادن ، گرو بستن ، گرو ستدن ، گرو کردن ، بگرو گذاشتن . رجوع بهریک از این کلمات شود.