گسارده
لغتنامه دهخدا
گسارده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) برطرف شده . از میان رفته . شکسته :
اندوه من بروی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عطای تو.
|| گذاشته . (برهان ). و رجوع به گساردن شود.
اندوه من بروی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عطای تو.
مسعودسعد.
|| گذاشته . (برهان ). و رجوع به گساردن شود.