گستاخ گشتن
لغتنامه دهخدا
گستاخ گشتن . [ گ ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) جسور شدن . بی ادب گشتن :
به می نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه .
به مردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین .
پس هادی شمّاخ طبیب را آن جایگاه فرستاد... تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده (نالنده ) گشت . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 339). و رجوع به گستاخ شدن و گستاخ گردیدن شود.
به می نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه .
فردوسی .
به مردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین .
فردوسی .
پس هادی شمّاخ طبیب را آن جایگاه فرستاد... تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده (نالنده ) گشت . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 339). و رجوع به گستاخ شدن و گستاخ گردیدن شود.