گسلاندن
لغتنامه دهخدا
گسلاندن . [ گ ُ س ِ / س َدَ ] (مص ) گسیختن . پاره کردن . گسلانیدن :
عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم .
دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش بازپس نگسلاند ز راه .
سپردم به تو این نبرده جوان
ز مرگش دلم را به بر نگسلان .
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
گرسرتان نگسلم ز دوش به کوپال .
و راهنمایی ایشان کرده بود بچنگ زدن در چیزی که هرگز نگسلد. (تاریخ بیهقی ).
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد
ور بند نهی سلسله از هم گسلاند.
وگر بر هردو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد بگسلانند.
رجوع به گسلانیدن شود.
عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم .
فردوسی .
دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش بازپس نگسلاند ز راه .
فردوسی .
سپردم به تو این نبرده جوان
ز مرگش دلم را به بر نگسلان .
فردوسی .
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
گرسرتان نگسلم ز دوش به کوپال .
منوچهری .
و راهنمایی ایشان کرده بود بچنگ زدن در چیزی که هرگز نگسلد. (تاریخ بیهقی ).
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد
ور بند نهی سلسله از هم گسلاند.
سعدی (غزلیات ).
وگر بر هردو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد بگسلانند.
سعدی (گلستان ).
رجوع به گسلانیدن شود.