گفت
لغتنامه دهخدا
گفت . [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ، اِ) کلام . قول . گفتار :
کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم .
پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرا
بی قدر مکن به گفت گفتار مرا.
سخنگوی هر گفتنی را به گفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت .
بدو گفت اگر باشد این گفت راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست .
بخویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی .
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد، شود رای او جفت من .
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند.
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشان را بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی ).
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل .
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه گفت آمد و آنجا همه رنگ .
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت وننگری کردار.
کار آمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینْت ْ درد.
... با قرّایان صحبت مدار که ایشان غمازان باشند بر درگاه حق ، بگفت ایشان خلق را بگیرد، اما به گفت ایشان رها نکنند. (اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید). و در این دقیقه تأمل باید کردن تا فائده ٔ گفت ما معلوم شود. (کتاب النقض چ محدث ص 525).
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم .
گفتی ببرم جان تو اندیشه در این نیست
اندیشه در این است که بر گفت نپایی .
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل .
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه .
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش درکشیدن .
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان !
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار.
تنی چند بر گفت اومجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع.
بر دوست گفت دشمن هر ساعتی شنیدن
در مذهب ظریفان جرمی است آشکاره .
|| (ن مف ، اِ) و گاه صفت مفعولی مرخم باشد به معنی گفتار و سخن . رجوع به گفتارشود. || (ص ، اِ) مخفف هنگفت هم هست که هرچیز سطبر و گنده باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ). هر چیز هنگفت و کثیف . || و هر پارچه که قماش و بافت آن درهم و سوراخهای آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء). و پارچه ٔ گنده و سفت را گویند خصوصاً. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) :
تا باغ و راغ را سلب سبز و گفت زرد
و ابر بهار بافد و باد خزان دهد.
کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم .
حکاک .
پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرا
بی قدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی .
سخنگوی هر گفتنی را به گفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت .
ابوشکور.
بدو گفت اگر باشد این گفت راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست .
فردوسی .
بخویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی .
فردوسی .
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد، شود رای او جفت من .
فردوسی .
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین ).
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشان را بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی ).
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.
اسدی .
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل .
اسدی .
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه گفت آمد و آنجا همه رنگ .
مسعودسعد.
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت وننگری کردار.
سنایی .
کار آمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینْت ْ درد.
سنایی .
... با قرّایان صحبت مدار که ایشان غمازان باشند بر درگاه حق ، بگفت ایشان خلق را بگیرد، اما به گفت ایشان رها نکنند. (اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید). و در این دقیقه تأمل باید کردن تا فائده ٔ گفت ما معلوم شود. (کتاب النقض چ محدث ص 525).
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم .
سوزنی .
گفتی ببرم جان تو اندیشه در این نیست
اندیشه در این است که بر گفت نپایی .
خاقانی .
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل .
؟ (از سندبادنامه ).
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه .
نظامی .
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش درکشیدن .
نظامی .
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان !
مولوی .
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار.
سعدی (گلستان ).
تنی چند بر گفت اومجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع.
سعدی (بوستان ).
بر دوست گفت دشمن هر ساعتی شنیدن
در مذهب ظریفان جرمی است آشکاره .
سیفی نیشابوری .
|| (ن مف ، اِ) و گاه صفت مفعولی مرخم باشد به معنی گفتار و سخن . رجوع به گفتارشود. || (ص ، اِ) مخفف هنگفت هم هست که هرچیز سطبر و گنده باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ). هر چیز هنگفت و کثیف . || و هر پارچه که قماش و بافت آن درهم و سوراخهای آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء). و پارچه ٔ گنده و سفت را گویند خصوصاً. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) :
تا باغ و راغ را سلب سبز و گفت زرد
و ابر بهار بافد و باد خزان دهد.
عبدالواسع جبلی (از فرهنگ رشیدی ).