ترجمه مقاله

گله

لغت‌نامه دهخدا

گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) پهلوی گیلک (شکایت )، پازند گیله . ظاهراً از گیرذک از گیرزک (شکل جنوب غربی ) از گرزکا ظاهراً از اوستایی گرز ، هندی باستان گره ، گرهتی (شکایت کردن ، عارض شدن )، کردی گلی (شکایت ) جیر (دعوی ) استی غرزوم ، گرزین (ناله کردن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شکوه و شکایت . (برهان ). شکایت . (غیاث ). رنجش . (اوبهی ). شکوی . (منتهی الارب ): اشتکاء؛ از کسی گله داشتن . (زوزنی ). شکیة : بیشتر مردمان از پادشاهی او [ ملک هیاطله ] بگریختند و بنزدیک فیروز شدند و گله کردند (از ستم ملک هیاطله ). فیروز رسولی فرستاد و گفت ... این خلق به گله همه سوی من آمدند و فریاد همی خواهند از تو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی .

طیان .


بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله .

فردوسی .


مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست .

فرخی .


فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای .

منوچهری .


همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.

عنصری .


از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست .

ناصرخسرو.


دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله .

ناصرخسرو.


ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم .

مسعودسعد.


چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.

سنائی .


اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری .

سوزنی .


گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.

خاقانی .


ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله .

مولوی .


ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله .

مولوی .


گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.

سعدی (طیبات ).


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.

حافظ.


دل از کرشمه ٔ ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.

حافظ.


گله ام از دگران است و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است .

قاآنی .


- امثال :
چیزی که عوض دارد گله ندارد .
گله از دوستان خیزد .
گله از دوستان عیب است .
هرچه عوض دارد گله ندارد .
ترجمه مقاله