ترجمه مقاله

گلو

لغت‌نامه دهخدا

گلو. [ گ ِ /گ ُ ] (اِ) کنایه از خوردن و شهوت طعام :
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی .

ناصرخسرو.


ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.

مولوی .


کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.

مولوی .


ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.

مولوی .


چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست .

مولوی .


ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست .

مولوی .


ترجمه مقاله