ترجمه مقاله

گند

لغت‌نامه دهخدا

گند. [ گ َ ] (اِ) اوستا گئینتی (بوی متعفن )، پهلوی گند ، گندگ (گنده )، هندی باستان گندها (بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده ، بلوچی گند (گل [ به کسر اول ] ، فضله )، گندک ، گندق (بد، شریر)، پارسی باستان گسته (بدی ، تنفرآور)، سریکلی قند . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).بوی بد را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ): غساک ؛ گند باشد و فرغند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). بوی ناخوش . عفونت . تعفن . ادفر. دَفر. صَمر. صَمِرَه . عِصار. مَخرة. فُساء. (منتهی الارب ): الاخشم ؛ آنکه گند و بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر بیهقی ).
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند رشت آن بغلت .

عماره .


معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنددهان تو و زآن بینی فرغند.

عماره .


چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمدعطاری .

ناصرخسرو.


گند است دروغ از او حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند.

ناصرخسرو.


کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.

ناصرخسرو.


دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی و گند.

ناصرخسرو.


یک تیز فروداد ویکی گند برآمد.

سوزنی .


سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود برنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.

خاقانی .


نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند، ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، گفتند: برو که هنوز از تو گند پادشاهی می آید با آن کردار. (تذکرة الاولیاء عطار). بوی عبیر از گند سیر فروماند. (گلستان ).
جعل از گلستان ندارد نصیب
ز کناس گند و ز عطار طیب .

نزاری .


- گند بغل ؛ بوی بد زیر بغل . عرق زیر بغل : دُسُس ؛ بوی گند بغل . صُنان . (منتهی الارب ) :
نقره اندوده بر درست دغل
عنبرآمیخته به گند بغل .

سعدی (هزلیات ).


گند بغلش نعوذباللّه
مردار به آفتاب مرداد.

سعدی (گلستان ).


مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه .

امیرحسینی .


- گند دهن ؛ بوی بد دهان . بَخَر. گندگی دهان . (منتهی الارب ).
- گند زدن (عامیانه ) ؛ کاری را بسیار بد انجام دادن .رسوا شدن . و رجوع به گندش را بالا آوردن شود.
- گندش را بالا آوردن (عامیانه ) ؛ گندش را درآوردن . در انجام دادن کاری افتضاح درآوردن . کاری را بسیار بد انجام دادن . رسوا شدن . و رجوع به گند زدن شود.
- گند کاری بالا آمدن ؛ گند کاری درآمدن . بدی آن مشهور شدن . فساد آن آشکار گشتن .
- گند گرفتن ؛ بوی بد گرفتن . متعفن شدن .
- امثال :
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه .

امیر حسینی .


|| گوگرد باشد و آن را گندک خوانند. (فرهنگ جهانگیری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد و این مبدل کند است : بیرگند. بیگند. اوزگند.
هرچه بهمش بزنی گندش زیاده می شود.
ترجمه مقاله