گنه کرده
لغتنامه دهخدا
گنه کرده . [ گ ُ ن َه ْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گناه کرده . تقصیرکرده . مقصر. عاصی :
مگر کآتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند.
ز گفت ِ گذشته پشیمان شدند
گنه کردگان سوی درمان شدند.
گنه کرده را پند پیش آورم
چو دیگر کند بند پیش آورم .
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
به قدرگنه آب چشمی بریز.
- امثال :
گنه کرده را عمر سرمایه بس .
مگر کآتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند.
فردوسی .
ز گفت ِ گذشته پشیمان شدند
گنه کردگان سوی درمان شدند.
فردوسی .
گنه کرده را پند پیش آورم
چو دیگر کند بند پیش آورم .
فردوسی .
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
به قدرگنه آب چشمی بریز.
سعدی (بوستان ).
- امثال :
گنه کرده را عمر سرمایه بس .
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).