ترجمه مقاله

گور

لغت‌نامه دهخدا

گور. (اِ) به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مرده ٔ آدمی را در آن بگذارند. (برهان ). قبر معرب گور است . (آنندراج ). تربت . خاک . نهفت . ستودان . ادم . ثُکنة. (منتهی الارب ). جَدَت . (دهار). جَدَف : حَفیر؛ گور کنده . رَجَم . رَجمة. رُجمة. راموس . رَمس . ضَریح . رَیْم . طَفد. کَفر. مَرقَد. مَرمَس . مَضجَع. مَنهَل . وَتیرة. (منتهی الارب ). روضه . مدفن :
ای چون مغ سه روزه به گور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر؟

منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 235).


هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.

خسروی .


گور یعقوب لیث آنجا [ وندوشاور ] است . (حدود العالم ). و هم آنجا [ به نوقان ، شهری از طوس ] گور هارون الرشید است . (حدود العالم ).
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.

رودکی .


با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست .

رودکی .


به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .

کسایی (از لغت فرس ص 51).


ستودان نیابیم یکسر نه گور
بکوبند سَرْمان به نعل ستور.

فردوسی .


هر آنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ .

فردوسی .


صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت .

عنصری .


در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من .

منوچهری .


تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد.

(ویس و رامین ص 347).


هر کس ... آخر به مرگ ناچیز شود، و باز به قدرت آفریدگار... از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آن را که به گور خفت به خانه نتواند خفت . (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 120).
تن گور توست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.

ناصرخسرو.


و در آن که گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که صورت مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش . (مجمل التواریخ ).
می نبینی آن سفیهانی که ترکی کرده اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار.

سنایی .


از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.

سنایی .


گور با کس سخن نمیگوید
کور سرّ قران نمی جوید.

سنایی .


و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری ... (کلیله چ مینوی ص 45).
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ .

عمعق .


دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده ام
همچو موسی زنده در تابوت از آن آورده ام .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 261).


اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 636).


گر به فلک برشود از زرّ وزور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.

نظامی .


مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سُم ّ سمند.

نظامی (هفت پیکر ص 24).


مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟

نظامی (هفت پیکر ص 68).


غم گور از نشاط گورش برد
دست بر ران نهاد و پای فشرد.

نظامی (هفت پیکر ص 74).


ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَاندرون قهر خدا عزوجل .

مولوی .


گرم دارانت تو راگوری کنند
کش کشانت در تک گور افکنند.

مولوی .


چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گور نفرین کنند.

سعدی .


اگر بر سر آیدخداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟

سعدی (بوستان ).


نوشته ست بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور.

سعدی (گلستان ).


- آرزو به گور بردن ؛ به آرزوی خود نرسیدن و مردن .
- از گاهواره (گهواره ) تا گور ؛ از آغاز تولد تا مرگ :
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی .

ناصرخسرو (دیوان 471).


ز گهواره تا گور دانش بجوی .

سعدی .


- از نقش گور خار رستن ؛ کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (برهان ).
- به پای خود به گور آمدن ؛ باعث تباهی خود شدن . (فرهنگ نظام ) :
تبه کردی از خیرگی رای خویش
به گور آمدستی به دو پای خویش .

اسدی .


بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور.

سعدی .


- به گورِ: بگور سیاه ؛ به جهنم . به درک .
- به گور کردن ؛ دفن . به گور نهادن : به گورستان با خلقی ... و عثمان بن عفان دختر پیغامبر را به گور همی کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- به گورکرده ؛ دفین . مدفون .
- به گور نهادن ؛ دفن . به گور کردن .
- پای کسی لب گور بودن ؛کنایه از بسیار مسن بودن و نزدیک مردن بودن .
- در گور کردن ؛ دفن کردن .
- || کنایه از کشتن :
هرکه جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد.

مولوی .


- زنده به گور کردن ؛ به سخت ترین وضعی کسی را کشتن :
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.

منوچهری .


- || به مجاز، رنج و آزار فراوان دادن . کسی را دربه در کردن . بدبخت کردن .
- زنده به گور شدن ؛ به مجاز، رنج و عذاب بسیار دیدن .
- گور با مدفون ؛کنایه از آن ماهیی باشد که یونس علیه السلام را فروبرده بود، و به این معنی به جای بای ابجد نون هم به نظر آمده است . (برهان ).
- گور به گور افتادن ؛ مردن (نفرینی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گوربه گورافتاده ؛ دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور به گور انداختن ؛ دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن »شود.
- گور به گور شدن ؛ دشنامی است ، معنیش آنکه مرده را از گورش بیرون آورده به جای دیگر دفن کنند. (فرهنگ نظام ).
- گوربه گوری ؛ گوربه گورافتاده (دشنامی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور خود را گم کردن : گورش را گم کردن ؛ رفتن (در مقام تحقیر).
- گور خون آلود ؛ کنایه از قبر شهیدان باشد. (انجمن آرا).
که گور کشتگان باشد به خون آلوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک اندوده رضوانش .

خاقانی (از انجمن آرا).



- گور غریبان ؛ مدفن مردمان غریب . (ناظم الاطباء).
- گور کنده ؛ لحد آماده .
- گور نفس ؛ تن و بدن آدمی . (ناظم الاطباء).
- امثال :
پایش لب گور است ؛ به غایت پیر و ازاینرو مرگش نزدیک است . (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 499).
تو را به گور من نمی گذارند ؛ اگر من ترک واجبی یا ارتکاب محرمی کنم بر تو حرجی نیست . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 562).
زمین را جز از گور گهواره نیست .

فردوسی (ءز امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 918).


ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَ اندرون قهر خدا عزوجل .

مولوی .


تحریف شعر مولوی :
همچو گور کافران بیرون حلل ،
نظیر:
چون گور کافران ز درون پرعقوبتند
گرچه برون به رنگ نگاری مزینند.

کسایی .


همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بربسته ٔ نقش و نگار.

مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1079).


کسی را به گور کسی نمی گذارند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1208). رجوع به مثل «تو را به گور من نمی گذارند» شود.
گرگ ویوسف یکی بود سوی گور .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1305).


گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.

سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1315).


گورم کجا بود تا کفنم باشد .(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
مرا به قبر (به گور) شما نمی گذارند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1508). رجوع به مثل «تو رابه گور من نمی گذارند» و مثل «کسی را به گور کسی نمی گذارند» شود.
هیچ کس را به گوردیگری نمی گذارند . (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2018).
رجوع به مثل قبل شود.
|| دشت و صحرا و همواری را نیز گویند، و از این جهت است که خر دشتی را گورخر می گویند. (برهان ). جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته و به هیچ وجه آبادی و زراعت نباشد. (جهانگیری ) :
اگر شیر جنگی بتازد به گور
کبابش کند شیر در آب شور.

فردوسی .


بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟

خیام .


روی صحرا به زیر سُم ّ ستور
گور گشتی ز بس گریوه ٔ گور.

نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 69).


|| و به معنی خر دشتی هم آمده است که گورخر باشد، و آن را به عربی حمارالوحش خوانند. (برهان ). در پهلوی گور ، کردی گور ، افغانی غیَره ، بلوچی گور . و رجوع شود به هوبشمان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ): فَرا؛ گورخر یا گورخر جوان یا گورخرکره . (منتهی الارب ). فَراء، عجوز؛ ماده گورخر. غِلْج .خر وحشی فربه توانا. نَوْص ؛ گورخر، بدان جهت که پیوسته سر را بلند دارد همچو گریزنده و رمنده . (منتهی الارب ). خرگور :
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.

دقیقی .


همه دشت غرم است و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور.

فردوسی .


دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.

فردوسی .


همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ .

فردوسی .


همچنان کاین گله ٔ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.

فرخی .


به تیر کرد چو پشت پلنگ پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 206).


تا بچرد رنگ درمیانه ٔ کهسار
تا بجهد گور در میانه ٔ فدفد.

منوچهری .


شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.

منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 43).


دست او و پای او و سُم ّ او و چشم او
آن شیر و آن ِ پیل و آن ِ گور و آن ِ رنگ .

منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 52).


غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن .

لامعی .


زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.

ناصرخسرو.


بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی
بسیار برمجه به مثال گوزن و گور.

ناصرخسرو.


گور گیرد شیر دشتی لیکن ازبهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن .

ناصرخسرو.


بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟

خیام .


... سرین گوران از پنجه ٔ شیران آسوده است . (سندبادنامه ص 9).
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش .

نظامی .


گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.

نظامی .


تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
به سم گور کرده صحرا تنگ .

نظامی (هفت پیکر ص 25).


گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور.

نظامی (هفت پیکر ص 74).


- امثال :
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر .

فرخی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860).


دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.

نظامی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1189).


کجا گور دشتی است آب و گیاست .

اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1194).


هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا .

قطران (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1936).


نه شیران به سرپنجه خوردند گور .

سعدی (از امثال و حکم دهخداج 4 ص 1853).


هر کس که دوید گور نگرفت به دشت
لیکن نگرفت گور جز آنکه دوید.
جامی (بهارستان از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1904).
مثل گورخر عبداﷲخان ، مثل گورخر امین الدوله ؛ خودسر و ولگرد. (از فرهنگ عوام ص 499 و 552).
|| شراب . || عیش و عشرت . (برهان ). || (ص ) بخیل و لئیم . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله