ترجمه مقاله

گوشوار

لغت‌نامه دهخدا

گوشوار. [ گوش ْ ] (اِ مرکب ) مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و ستاره و برق از تشبیهات او است . (آنندراج ). حلقه ٔ گوش . (ناظم الاطباء). گوشواره :
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.

رودکی .


چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .

رودکی .


همه دین پذیر و همه هوشیار
همه ازدر یاره و گوشوار.

دقیقی .


گهر کرد بسیار پیشش نثار
ابا چتر و با پیل و با گوشوار.

فردوسی .


همه طوقداران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار.

فردوسی .


یکی طوق زرین زبرجدنگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار.

فردوسی .


هم از طوق و هم تخت و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجدنگار.

فردوسی .


همان گوشوار سیاووش رد
کزو یادگار است ما را خرد.

فردوسی .


که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.

فردوسی .


تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.

منوچهری .


این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بند
وآن چو سیمین گوش ، اندر گوش زرین گوشوار.

منوچهری .


چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.

اسدی .


ابا هر یکی افسر شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار.

اسدی .


گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.

ناصرخسرو.


بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطه ٔ دیبا شد.

ناصرخسرو.


بی زیب و زینت است هر آن گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من .

ناصرخسرو.


گرچه پیوسته ست بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.

سنایی .


گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است .

سیدحسن غزنوی .


مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار.

خاقانی .


بودم بطبع سنقر حلقه بگوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد.

خاقانی .


در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.

خاقانی .


اگر چه گوشوارت نغز و زیباست
از آن زیباترست و نغزتر گوش .

ظهیر.


پیش مؤمن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار.

مولوی .


انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .

سعدی (گلستان ).


- گوشوار بودن سخن ؛ چون گوشوار در گوش جای گرفتن گفتار :
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست .

فردوسی .


- گوشوار فلک ؛ ماه نو. (آنندراج ) :
دیدم اندر سواد طره ٔ شب
گوشوار فلک ز گوشه ٔ بام .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 315).


|| زیوری گوش پرندگان را :
سگ و یوز و بارش ده و دوهزار
که با زنگ و زرّند و با گوشوار.

فردوسی .


|| علامتی بندگی را :
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار.

فردوسی .


اگر شد فریدون چنین شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار.

فردوسی .


مرا هست پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.

فردوسی .


- ازگوشوار کسی چیزی آویختن ؛ فرمان دادن به کسی .فراگوش او سخن گفتن . دستوری وی را دادن :
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .

فردوسی .


- گوشوار کردن ؛ گوشوار به گوش بستن . مجازاً پذیرفتن ، به کار بستن :
هر بنده ای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد.

سعدی .


رجوع به گوشواره شود.
- امثال :
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش ازگوشوار.

سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1286).


گوش عزیز است گوشوارش هم عزیز است . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر چه باشد سبزه زار.
ترجمه مقاله