ترجمه مقاله

گوهری

لغت‌نامه دهخدا

گوهری . [ گ َ / گُو هََ ] (ص نسبی ) منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام ) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین .

فردوسی .


صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری .

خاقانی .


|| اصیل . || خداوند اصل و نسب . (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم ) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). شخص صاحب اصل و نسب . (فرهنگ نظام ). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء)نجیب . نژاده . والاتبار. حسیب و نسیب :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.

رودکی .


اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19).
زن ، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.

سنائی .


طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان .

سوزنی .


به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری .

نظامی .


هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری .

نظامی .


چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری .

نظامی (مخزن الاسرار ص 40).


- اسب گوهری ؛ اسب اصیل و نجیب .
|| سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده . بذل کننده . || ذاتی ، مقابل عرضی . (برهان قاطع). ذاتی و جبلی ، ضد عرضی . (ناظم الاطباء). گهری . طبعی . فطری . خلقی :
گرم گردان مرا که تا بنهم
عودِ شُکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.

سوزنی .


|| جوهری . جواهرفروش و جواهرشناس . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم ). و امروزه «جواهری » معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.
- امثال :
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
|| باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارنده ٔ گوهر. صاحب گوهر :
من یکی کردزاده لشکریم
کز نیاکان خویش گوهریم .

نظامی .


گرچه ز بحر تو بگوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند.

نظامی .


|| شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار :
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کآخر برونم آرد یک روز در وغا.

مسعودسعد.


|| کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم ). درخشنده . شفاف :
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری .

نظامی (از بهار عجم ).


|| عنصری . آخشیجی :
اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی
که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار.

ناصرخسرو.


ترجمه مقاله