ترجمه مقاله

گو

لغت‌نامه دهخدا

گو. (اِ) گوی که آن را با چوگان بازند. (برهان ). گوی که به چوگان بازی به آن کنند. (غیاث ). گوی را گویند که با چوگان زنند. (آنندراج ) :
چو چوگان فلک ، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان .

(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445).


بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن .

عطار.


در حلقه ٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست .

سعدی (ترجیعات ).


ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.

سعدی .


بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو.

سعدی .


خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو.

سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج ).


|| تکمه ٔ جامه باشد. (جهانگیری ). تکمه ٔ جامه وگریبان را نیز می گویند. (برهان ). گوی . گوک . گوی انگله . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به گُه شود. || کلمه و لفظ و سخن و گفتار. (ناظم الاطباء). || (ص ) خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله