گیرانده
لغتنامه دهخدا
گیرانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) مقیدشده . اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم ) (آنندراج ). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد :
زان پیش که یک خطا ببیند از ما
ما را به دو دیو راهزن گیرانده .
|| پیوندساخته . ملحق کرده . جزو متصرفی خویش قرار داده :
شاهی که زمین را به زمن گیرانده
دنباله ٔ چین را به ختن گیرانده .
|| فروزان ساخته . افروخته . مشتعل گردانیده : هیزم یا زغال را گیرانده است ؛ افروخته و مشتعل ساخته است .
زان پیش که یک خطا ببیند از ما
ما را به دو دیو راهزن گیرانده .
ملاطغرا (از آنندراج ).
|| پیوندساخته . ملحق کرده . جزو متصرفی خویش قرار داده :
شاهی که زمین را به زمن گیرانده
دنباله ٔ چین را به ختن گیرانده .
ملاطغرا (از آنندراج ).
|| فروزان ساخته . افروخته . مشتعل گردانیده : هیزم یا زغال را گیرانده است ؛ افروخته و مشتعل ساخته است .