یمک
لغتنامه دهخدا
یمک . [ ی َ م َ ] (اِخ ) نام ملک پادشاه (یمک ) را گویند و آن ملک به حسن معروف است . (ازرشیدی ). || نام شهری و ولایتی است حسن خیز.(از ناظم الاطباء) (برهان ) (از آنندراج ) :
مفکن به غمزه بر دل مجروح من نمک
وز من به قبله سر مکش ای قبله ٔ یمک .
ساحتت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و آی و یمک .
مفکن به غمزه بر دل مجروح من نمک
وز من به قبله سر مکش ای قبله ٔ یمک .
(منسوب به سوزنی ).
ساحتت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و آی و یمک .
انوری .