ترجمه مقاله

یکرنگ

لغت‌نامه دهخدا

یکرنگ . [ ی َ / ی ِرَ ] (ص مرکب ) دارای یک رنگ . ضد رنگارنگ . (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف ). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ : از این ناحیت [ دیلمان ] جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک . (حدودالعالم ).
به نزد من آمد کمربسته روزی
یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر.

ابوسرانه امین درودگر.


- یکرنگ کردن ؛ اصمات . (تاج المصادر بیهقی ). به رنگ واحد درآوردن . همرنگ کردن .
- || موافق و متحد کردن .
- یکرنگ گشتن ؛ همرنگ شدن . به رنگ واحد درآمدن :
جامه ٔ صدرنگ از آن خُم ّ صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.

مولوی .


صبغةاﷲ چیست رنگ خُم ّ هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندر او.

مولوی .


|| کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان ) (آنندراج ). بی ریا. صمیمی . مخلص . پاکدل . درست منش . یک جهت . که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف ) :
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل دورنگی که من داشتم .

خاقانی .


چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس
چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان .

خاقانی .


چو یکرنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر.

نظامی .


آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست .

عطار.


آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشه ٔ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست . (تاریخ غازانی ص 197).
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست .

حافظ.


غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.

حافظ.


پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.

حافظ.


- یکرنگ شدن ؛ به یک رنگ بودن . صمیمی شدن :
یکرنگ شویم تا نماند
این خرقه ٔ سترپوش زنار.

سعدی .


سعدی همه روزه عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یکرنگ .

سعدی .


|| (اِ مرکب ) گلگونه . (فرهنگ اسدی ) :
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار.

خسروی (از فرهنگ اسدی ).


ترجمه مقاله