ترجمه مقاله

یکی

لغت‌نامه دهخدا

یکی . [ ی َ / ی ِ ] (عدد، ص ، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است ، فرقی ندارد مگر در بعضی محل . (آنندراج ) (غیاث ). یک از هر چیز. یک عدد. یک ، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء :
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.

دقیقی .


از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.

عماره .


یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .

فردوسی .


برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.

فردوسی .


که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب .

فردوسی .


چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی .

طیان .


یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش .

ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).


یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش .

ناصرخسرو.


یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک .

نظامی .


یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.

سعدی (بوستان ).


یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.

سعدی (بوستان ).


سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم .

عرفی .


- از سی یکی ؛ یک از سی .یک سی ام . یک سهم از سی سهم :
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی .

فردوسی .


- یکی از یکی ؛ یکی با دیگری . (ناظم الاطباء).
- یکی در ده ؛ده تا آن چنان و ده مقابل . (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ ؛ قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب ). یک . (یادداشت مؤلف ). یکی به جای یک مستعمل است . (آنندراج ). عدد یک . شماره ٔ یک :
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.

فردوسی .


مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است .

فردوسی .


اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.

(ویس و رامین ).


ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی .

سیف اسفرنگ .


- چند از یکی (یکی از چند) ؛ کثرت از وحدت . کثیر از واحد :
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.

سوزنی .


- || چند تا و چندین مقابل . (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است :
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی .

فردوسی .


اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی . (تاریخ سیستان ). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی . (تاریخ سیستان ). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی . (تاریخ سیستان ). || (ضمیر مبهم ) یک تن .یک مرد. یک شخص . یک کس . (یادداشت مؤلف ). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.

رودکی .


میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی .

ابوشکور.


پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی .

ابوشکور.


پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان .

فردوسی .


یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده .

فردوسی .


یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من .

فردوسی .


یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن .

فردوسی .


ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی .

(گرشاسب نامه ص 67).


در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه .

نظامی .


|| کسی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شخص نامعین . یک کسی . (ناظم الاطباء). شخصی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). مردی . (یادداشت مؤلف ). تنی . و در این مورد نیز به تنهایی آید :
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.

منوچهری .


یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .

ناصرخسرو.


گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.

ناصرخسرو.


شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی .

مولوی .


یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال .

سعدی (بوستان ).


یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی .

سعدی (بوستان ).


یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان ).
- هریکی ؛ هریک . هرکدام . (یادداشت مؤلف ) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری ).
- یکی را ؛ از یکی . از کسی . از شخصی . (یادداشت مؤلف ).
|| (ص ) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف ) :
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه .

فردوسی .


چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.

فردوسی .


یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت .

باباطاهر عریان .


|| (ضمیر مبهم ) دیگری . کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.

فردوسی .


یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم .

فردوسی .


یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.

طیان .


تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است .

ناصرخسرو.


اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.

ناصرخسرو.


یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.

امیرمعزی .


همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.

امیرمعزی .


یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش .

سعدی .


|| هیچکس . احدی :
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست .

فردوسی .


|| (ص ) واحد. بی شریک . بی جفت . (یادداشت مؤلف ). خدای واحد. آفریدگار بی همتا :
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت .

(گرشاسب نامه ص 135).


|| (عدد ترتیبی ) اول . (یادداشت مؤلف ). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید :
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان .

فردوسی .


اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.

نظامی .


|| (ق ) دفعه ای . باری . کرتی . نوبتی . یک بار. یک دم . باری به شتاب . کرتی به عجله . یک نوبت . (یادداشت مؤلف ) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .

بوشکور.


به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.

فردوسی .


ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام .

فردوسی .


به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان ).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.

ناصرخسرو.


نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.

مسعودسعد.


در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.

سیدحسن غزنوی .


پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است .

انوری .


از منکران دین ، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت ... (جهانگشای جوینی ).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش .

حسین ثنایی .


به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.

طالب آملی .


|| لختی . زمانی :
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.

فردوسی .


|| فقط. تنها. لااقل . دست کم :
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.

(ویس و رامین ).


یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس .

(ویس و رامین ).


|| اکنون . حالا. در حالی . هم اکنون :
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم .

فردوسی .


یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی .

فردوسی .


|| کمی . قدری . اندکی . (یادداشت مؤلف ) :
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی .

فردوسی .


کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [ طهمورث ] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.

فردوسی .


ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.

فردوسی .


نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.

فردوسی .


ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [ یعنی افراسیاب ]
یکی سست تر کردم [ هوم ] آن بند اوی .

فردوسی .


|| به عنوان ِ. درمقام ِ :
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .

فردوسی .


|| قدری . مقداری . پاره ای : محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم ، تمام برخاست . (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص ) یکسان . مساوی . برابر. (یادداشت مؤلف ) :
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.

ابوشکور.


شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی .

فردوسی .


سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه .

فردوسی .


به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .

فردوسی .


ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.

سوزنی .


ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی .

سوزنی .


لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).


|| متحد و متفق و همدست : دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن ؛ متحد شدن . همدست شدن : بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن ؛ همدست کردن . همدل و همداستان کردن : در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن ؛ همدست شدن . متحد و همداستان گشتن : محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته . (تاریخ سیستان ص 174).
ترجمه مقاله