یک کاسه
لغتنامه دهخدا
یک کاسه . [ ی َ / ی ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) مجموع . یکی . (یادداشت مؤلف ). یک قلم .
- یک کاسه کردن ؛ یکی کردن . یک جا جمعکردن . کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن . (آنندراج ) :
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را.
از وقت تنگ چون گل رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم بهار و خزان خویش .
نگذاشته ست حسن تو چیزی برای گل
یک کاسه کرده است چو می آب و رنگ را.
|| (ق مرکب ) به قدر یک کاسه . به اندازه ٔ یک کاسه . محتوای کاسه ای .
- امثال :
یک کاسه کاچی صد تا سرناچی .
- یک کاسه کردن ؛ یکی کردن . یک جا جمعکردن . کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن . (آنندراج ) :
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را.
صائب (از آنندراج ).
از وقت تنگ چون گل رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم بهار و خزان خویش .
صائب (از آنندراج ).
نگذاشته ست حسن تو چیزی برای گل
یک کاسه کرده است چو می آب و رنگ را.
شفیع اثر (از آنندراج ).
|| (ق مرکب ) به قدر یک کاسه . به اندازه ٔ یک کاسه . محتوای کاسه ای .
- امثال :
یک کاسه کاچی صد تا سرناچی .