ترجمه مقاله

یک سواره

لغت‌نامه دهخدا

یک سواره . [ ی َ /ی ِ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج ). || یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست . سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست :
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
هم آن یک سواره هم آن شهریار.

فردوسی .


به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی .

فردوسی .


یعقوب [ ابن لیث ] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [ کرد و گفت ] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم . (تاریخ سیستان ). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [ سیستان ] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان ). || یک اسبه . (برهان ). جریده . زبده . (یادداشت مؤلف ). سوارزبده . سوار تنها :
به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست
که یک سواره شود پیش لشکر جرار.

فرخی .


چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید
شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد.

سوزنی .


سلطان یک سواره ٔ تو آنکه تا ابد
از بهر تو برآید از خاور آفتاب .

خاقانی .


بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم .

نظامی .


شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار.

نظامی .


حقیقت شد ورا کآن یک سواره
که می کرد اندر او چندان نظاره .

نظامی .


خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند.

عطار.


ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت . (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت . (حبیب السیر ج 3 ص 260).
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یک سواره ٔ دل .

صائب (از آنندراج ).


|| کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان ) (از آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء).
- سلطان یک سواره ٔ گردون ؛ یک سواره ٔ چرخ . کنایه از خورشید است . (یادداشت مؤلف ) :
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سواره ٔ گردون مسخرش .

خاقانی .


سلطان یک سواره ٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.

خاقانی .


- یک سواره ٔ چرخ ؛ کنایه از خورشید است :
بامدادان که یک سواره ٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد.

خاقانی .


ترجمه مقاله