ترجمه مقاله

سمند

لغت‌نامه دهخدا

سمند.[ س َ م َ ] (اِ) رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان ) (آنندراج ). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری ). اسب زرده . (فرهنگ اسدی ) (السامی ) :
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.

منجیک .


به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته ابر اسب تازی سمند.

فردوسی .


دلاورترین اسبان کمیت است ... و باهنرتر سمند. (نوروزنامه ). || اسب مطلق . (فرهنگ رشیدی ). اسب آن رنگ سمنددارد. (آنندراج ) :
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست .

فردوسی .


نهادند زین بر سمند جهان
خروش آمد از دیدگه در زمان .

فردوسی .


تا زمان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 123).


سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.

اسدی .


قاعده ٔ بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.

سوزنی .


در میان آب و آتش کاین سلاح است این سمند
شیرمردان چون سلحفات و سمندر ساختند.

خاقانی .


من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم .

خاقانی .


سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش خوشه دهقان تبه کرد.

نظامی .


ز تاج مرصع بیاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل .

نظامی .


بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن نهند.

مولوی .


بگرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.

سعدی .


سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان بسرتازیانه یاد آرید.

حافظ.


- سمند سخن :
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وَحَل بازماند.

سعدی .


|| تیر پیکان دار. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تیر پیکان . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله