حشولغتنامه دهخداحشو. [ ح َش ْوْ ] (ع مص ) زدن بر حشا. زخم بر شکم زدن . (زوزنی ). || آکندن . آکندن بالش و جز آن به آکنه . پر کردن . انباشتن . مملو کردن . || خرمای بد بار آوردن .
حشولغتنامه دهخداحشو. [ ] (اِخ ) از نواحی دارابگرد بوده است . رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 139 شود. و نسخه بدل آن حسود آمده است .
هشولغتنامه دهخداهشو. [ هَُ ] (اِ) هوش و ذهن و عقل و زیرکی . (برهان ). ظاهراً کلمه ٔ هشومند را که مرکب از هش + -ومند است مرکب از هشو + مند پنداشته اند و هشو را به معنی هوش گرفته
حشو بارزلغتنامه دهخداحشو بارز. [ ح َ وِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (در علم استیفا). رجوع به «حشو» و «بارز» شود. (نفایس الفنون قسم اول ص 85).
حشو بارزلغتنامه دهخداحشو بارز. [ ح َ وِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (در علم استیفا). رجوع به «حشو» و «بارز» شود. (نفایس الفنون قسم اول ص 85).
حشو قبیحلغتنامه دهخداحشو قبیح . [ ح َش ْ وِ ق َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لفظ زائد در کلام . (جامع الصنایع از تهانوی ):گر می نرسم بخدمتت معذورم زیرارمد چشم و صداع سرم است .ذکر سر و
حشو لوزینجلغتنامه دهخداحشو لوزینج . [ ح َش ْ وِ ل َ ن َ ] (ترکیب وصفی ) حشولوزینه ، حشو ملیح . رجوع به حشو لوزینه شود. حکی عن صاحب بن عباد انه کان یقول اذا سمع قول عوف بن محلم :ان الث