باجیلغتنامه دهخداباجی . [ جی ی ] (ص نسبی ) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس . (سمعانی ). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست . (قاموس الاعلام ترکی ج 2). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است . || منسوبست به باجه ک
باجیلغتنامه دهخداباجی . [ جی ی ] (اِخ ) علی بن محمدبن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631 - 714 هَ . ق ./ 1234 - 1315م .
باجیلغتنامه دهخداباجی . (اِخ ) (الباجی ) (القاضی ) (403 - 474 هَ . ق .) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی .وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال <span
باجیلغتنامه دهخداباجی . (اِخ ) ابوالولیدبن فرضی . رجوع به ابوفرضی و عبداﷲبن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.
بُرشگر ششبازهsix-base cutter,six-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی ششنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: ششبُر six-cutter
بُرشگر هشتبازهeight-base cutter,eight-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی هشتنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: هشتبُر eight-cutter
بازی بازیلغتنامه دهخدابازی بازی . (اِ مرکب ) به بی پروایی کاری کردن . (بهار عجم ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ): به بازی بازی فلان کار پیش رفت . (یادداشت مؤلف ). || کم کم : بنای طاقت من گر چه بود از بیستون افزون به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد.<p class="author
باجیلانلغتنامه دهخداباجیلان . (اِخ ) در شمال ماسوله واقع است و مرتفعترین قله ٔ کوههای طالش به ارتفاع 2402 گز در حوالی آن قرار دارد.
ابومروانلغتنامه دهخداابومروان . [ اَ م َرْ ] (اِخ ) باجی . رجوع به محمدبن احمد باجی مکنی به ابومروان شود.
باجیلانلغتنامه دهخداباجیلان . (اِخ ) در شمال ماسوله واقع است و مرتفعترین قله ٔ کوههای طالش به ارتفاع 2402 گز در حوالی آن قرار دارد.
باجی گوابرلغتنامه دهخداباجی گوابر. [ گ َ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 24هزارگزی جنوب خاور رودسر و 5هزارگزی شوسه ٔ رودسر به تنکابن . دامنه ، معتدل ، مرطوب . سکنه ٔ آن
درنه باجیلغتنامه دهخدادرنه باجی . [ دَ ن َ ] (اِ) در فارسی باستان ، نام ماهی در عهد هخامنشی مطابق ماه بابلی ابو، و ژویه و اوت فرنگی . (از دائرةالمعارف فارسی ).
خانباجیلغتنامه دهخداخانباجی . [ خام ْ ](اِ مرکب ) این لفظ از دو قسمت تشکیل شده یکی «خان » که مخفف «خانم » است و دیگر «باجی » که کلمه ای است ترکی بمعنی «خواهر» و مجموعاً یعنی «خانم خواهر». || مادر بزرگ : نوه ها بمادر بزرگ خود خانباجی خطاب می کنند. || خواهر شوهر: زنهای شوهردار غالباً خواهرشوهر را
شاه باجیلغتنامه دهخداشاه باجی .(اِ مرکب ) مرکب از: «شاه » فارسی و «باجی » ترکی بمعنی خواهر و بررویهم خواهر بزرگتر. (یادداشت مؤلف ).