باریابلغتنامه دهخداباریاب . [ رْ ](اِخ ) فاریاب باشد. (سمعانی ). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت . (حدود العالم ). پس از آنجا به شبورغان رفتم ، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص
باریابلغتنامه دهخداباریاب . [ رْ ](نف مرکب ) آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج ).باریافته بحضور شاهی یا امیری . کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دِمزن ). و رجوع به «بار» شود. || (اِ) لهجه ای است در پاریاب و بصورتهای فاریاب ، فاریاو و
باریابfreight canvasserواژههای مصوب فرهنگستانشخصی که به نیابت از خط کشتیرانی به جستوجوی بار برای حمل میپردازد
بارابلغتنامه دهخداباراب . (اِ) زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز حاصل شده باشد. (برهان )(آنندراج ). زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز و غدیر و آبگیر حاصل شده باشد. (از هفت قلزم ). زمینی که با آب کاریز و رودخانه مشروب شود، برخلاف زمین دیم . (ناظم الاطباء: فاراب ). و رجوع به فاراب
بارابلغتنامه دهخداباراب . (اِخ ) فاراب باشد و آن ناحیه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ). نام ایالتی در ترکستان . (ناظم الاطباء: فاراب ) (دِمزن ). ناحیه ٔ بزرگ و وسیعی است در ماوراء جیحون که فاراب هم گویند. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). ناحیه ای است در ورا
باریاب شدنلغتنامه دهخداباریاب شدن . [ رْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دستوری دخول . اجازه ٔدرآمدن داشتن . بار یافتن . بحضور پادشاه یا امیری رفتن . رجوع به بار یافتن . باریابی . باریاب گشتن شود.
باریاب گشتنلغتنامه دهخداباریاب گشتن . [ رْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بحضور امیر یا پادشاهی رسیدن : فتحعلیخان خودهم وارد و باریاب حضور گردید. (مجمل التواریخ گلستانه ). رجوع به باریابی . باریاب شدن . بار یافتن شود.
باربلغتنامه دهخدابارب . (اِ) زراعتی را گویند که از آب رودخانه ، کاریز، غدیر و آبگیر حاصل شده باشد. (آنندراج ).
باریاباذیلغتنامه دهخداباریاباذی . (ص نسبی ) منسوب است به باریاباذ محله ای در مرو نزدیک دروازه ٔ شارستان . (از انساب سمعانی ).
باریابیلغتنامه دهخداباریابی . [ رْ ](حامص مرکب ) اذن دخول . (ناظم الاطباء). تشرف بحضور: پس از باریابی بمحل خدمت خود بازگشت . شرف حضور. (دِمزن ). رجوع به بار یافتن .باریاب شدن . باریاب گشتن . باریابی حاصل کردن شود.
باریاباذلغتنامه دهخداباریاباذ. (اِخ ) محله ای بود نزدیک دروازه ٔ شارستان . (از انساب سمعانی : باریاباذی ).
باریاباذیلغتنامه دهخداباریاباذی . (اِخ ) ابوهیثم و بقولی ابوالقاسم یزیغ بن هیثم باریاباذی امام محله ٔ خود بود. عبداﷲبن محمود گفت یزیعبن هیثم مؤذن مسجد من بود و در آن مسجد منزل داشت . وی از چند تن حدیث کرد و چند تن نیز از وی روایت دارند. رجوع به انساب سمعانی شود.
فاریابلغتنامه دهخدافاریاب . [ فارْ ] (اِ مرکب ) بمعنی فاراب است . (برهان ). رجوع به فاراب ، باریاب ، پاریاب ، باراب و فاریاو شود.
بار یافتنلغتنامه دهخدابار یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین . (آنندراج ). اجازه یافتن . پذیرفته شدن در بارگاه . رخصت دخول یافتن . (ناظم الاطباء: بار) (دِمزن ). رجوع به باریابی ، باریاب شدن و باریاب گشتن شود : ز ره چون بدرگاه شد بار
تیرمردانلغتنامه دهخداتیرمردان . [ م َ ] (اِخ ) شهرکی است بنواحی فارس میان نوبندجان و شیراز و شامل 36 قریه ... (از معجم البلدان ).ابن البلخی آرد: تیرمردان و جویکان ، این هر دو جای نواحی است دیه های بزرگ که هیچ شهر نیست و خراره و دودمان و دیه گوز از جمله ٔ آن است و
کمارجلغتنامه دهخداکمارج . [ ک َ رَ] (اخ ) شهرکی است از بشاور به ناحیت پارس خرم و آبادان . (از حدود العالم چ دانشگاه ص 134). خشت و کمارج دو شهرک اند در میان قهستان گرم سیر به غایت و درختان خرما بسیار باشد اما هیچ میوه ٔ دیگر نباشد و آب روان دارد اما گرم و ناخوش
بخسلغتنامه دهخدابخس . [ ب َ ] (ع ص ) کم و اندک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناقص . (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) : و شروه بثمن بخس . (قرآن 20/12)؛ بفروختند او را ببهایی کاسته خست . (کشف الاسرار ج <span class="hl" dir
باریاب شدنلغتنامه دهخداباریاب شدن . [ رْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دستوری دخول . اجازه ٔدرآمدن داشتن . بار یافتن . بحضور پادشاه یا امیری رفتن . رجوع به بار یافتن . باریابی . باریاب گشتن شود.
باریاباذیلغتنامه دهخداباریاباذی . (ص نسبی ) منسوب است به باریاباذ محله ای در مرو نزدیک دروازه ٔ شارستان . (از انساب سمعانی ).
باریابی حاصل کردنلغتنامه دهخداباریابی حاصل کردن . [ رْ ص ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اذن دخول حاصل کردن . (ناظم الاطباء).
باریابیلغتنامه دهخداباریابی . [ رْ ](حامص مرکب ) اذن دخول . (ناظم الاطباء). تشرف بحضور: پس از باریابی بمحل خدمت خود بازگشت . شرف حضور. (دِمزن ). رجوع به بار یافتن .باریاب شدن . باریاب گشتن . باریابی حاصل کردن شود.