بازارگانفرهنگ فارسی عمید= بازرگان: ◻︎ از خطر بندد خطر زآنرو که سود دهچهل / برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان (؟: لغتنامه: بازارگان).
بازارگانلغتنامه دهخدابازارگان . (اِ مرکب ) سوداگر را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بازرگان و سوداگر و تاجر. (ناظم الاطباء). بازرگان و سوداگر مایه دار. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بازاری . کاسب <sp
بازارگانفرهنگ مترادف و متضاد۱. ثروتمند، دارا، غنی ≠ فقیر، محتاج، ندار ۲. تاجر، سوداگر، بازرگان ≠ مفلس
بازاریانلغتنامه دهخدابازاریان . (اِ) ج ِ بازاری : فروتر ز موبد مهان را بدی بزرگان و روزی دهان را بدی به زیر مهان جای بازاریان بیاراستندی همه کاریان . فردوسی .سخن هر چه بشنیدم از شهریاربگفتم ببازاریان خوارخوار. <p class=
بازرگانلغتنامه دهخدابازرگان . [ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومه ٔ شهرستان ماکو که در 18 هزارگزی شمال باختری ماکو و در مسیر راه شوسه ٔ ایران و ترکیه در دامنه واقع است . آب و هوای آن معتدل و دارای 440 تن سکنه می
بازرگانلغتنامه دهخدابازرگان . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔشهرستان مهاباد که در 46 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و در 31 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ مهاباد به سردشت قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. قریب <span
بازرگانلغتنامه دهخدابازرگان . [ زَ ] (اِ مرکب ) سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب ). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست . در بهار عجم نوشته که بازرگان جمع
بازارگانیلغتنامه دهخدابازارگانی . (حامص مرکب ) سوداگری . بازرگانی . بیع و شری . تجارت . داد و ستد. خرید و فروش .معامله . سودا. حرفه ٔ تجارت . تجارت پیشه : کسی را که نام است و دینار نیست ببازارگانی کسش یار نیست . فردوسی .بدو (پیران ) گفت
شهر بازارگانانلغتنامه دهخداشهر بازارگانان . [ ش َ رِ با ] (اِخ ) مدینة التجار. یکی از نامهای شهر بخارا که به آن بنمجک و بومسک و مدینة الصفریه یا شارستان رویین نیز میگفتند. و در ص 258 شرح حال رودکی آمده است که این شهر از نزدیکترین شهرهای بخارا به جیحون بود. (شرح حال رود
بازارگانی کردنلغتنامه دهخدابازارگانی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معامله کردن . تجارت کردن . دادوستد کردن : چو بازارگانی کند پادشااز او شاد گردد دل پارسا. فردوسی .هر بازارگانی که با خلق کنی با حق کن .(مجالس سعدی ص <span
درمگانلغتنامه دهخدادرمگان . [ دِ رَ ] (اِ مرکب ) ج ِ درم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مسکوک نقره . مقابل دینارگان که مسکوک زرین است : که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فروشد به دینارگان . فردوسی .سر بار بگشاد بازارگان درمگان در او بو
افزون فروشلغتنامه دهخداافزون فروش . [ اَ ف ُ ] (نف مرکب ) گرانفروش . (یادداشت دهخدا) : به بازارگان گفت چندین مکوش به افزونی ای مرد افزون فروش .فردوسی .
بازارگانی کردنلغتنامه دهخدابازارگانی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معامله کردن . تجارت کردن . دادوستد کردن : چو بازارگانی کند پادشااز او شاد گردد دل پارسا. فردوسی .هر بازارگانی که با خلق کنی با حق کن .(مجالس سعدی ص <span
بازارگانیلغتنامه دهخدابازارگانی . (حامص مرکب ) سوداگری . بازرگانی . بیع و شری . تجارت . داد و ستد. خرید و فروش .معامله . سودا. حرفه ٔ تجارت . تجارت پیشه : کسی را که نام است و دینار نیست ببازارگانی کسش یار نیست . فردوسی .بدو (پیران ) گفت