بدرایلغتنامه دهخدابدرای . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدتدبیر. (آنندراج ). بداندیشه . بدگمان . بدنیت . بدخواه . بدرأی : سپردند بسته بدو شاه رابدان گونه بدرای و بدخواه را. فردوسی .و سبب او آنست که ... وزیر احشویرش ، ای خسرو، بدرای بوده است به
بدرایفرهنگ مترادف و متضاد۱. بداندیشه، بدسگال، بداندیش، بدخواه، بدفکر، وارونهرای ≠ نیکرای، خوشفکر ۲. بدخواه، بداندیش ۳. دشمن، عدو
بیدرالغتنامه دهخدابیدرا. [ ب َ دَ ] (اِخ ) نام یکی از قاتلان الملک الاشرف . وی ملقب به الملک القاهر است . مرحوم عباس اقبال می نویسد: الملک الاشرف (از ایلخانیان ایران ) را در سال 693 هَ . ق . سیزده نفر از امرای او و رؤسای ممالیک پدرش بقتل رساندند و مشهورترین ا
بدراییلغتنامه دهخدابدرایی . [ ب َ ](حامص مرکب ) بدرأیی . بداندیشی . بدنیتی . بدخواهی .- بدرایی کردن ؛ بداندیشی کردن . بدخواهی کردن : و این وزیر او در حق سپاهی و رعیت بدرأیی کردی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 56</span
بدراییلغتنامه دهخدابدرایی . [ ب َ ](حامص مرکب ) بدرأیی . بداندیشی . بدنیتی . بدخواهی .- بدرایی کردن ؛ بداندیشی کردن . بدخواهی کردن : و این وزیر او در حق سپاهی و رعیت بدرأیی کردی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 56</span
تیرهدلفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدخواه، قسیالقلب، ≠ نیک دل، خیرخواه، مهربان ۲. بدرای، بدسگال، تیرهضمیر، کوردل ۳. گمراه، منحرف، نادرست
وارونه رایلغتنامه دهخداوارونه رای . [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) بدنیت . بداندیشنده . معکوس اندیشه . بدرای : تو دانی که جمشید وارونه رای به کین است از ما و هم از خدای .فردوسی .
بدراییلغتنامه دهخدابدرایی . [ ب َ ](حامص مرکب ) بدرأیی . بداندیشی . بدنیتی . بدخواهی .- بدرایی کردن ؛ بداندیشی کردن . بدخواهی کردن : و این وزیر او در حق سپاهی و رعیت بدرأیی کردی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 56</span