تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) امیر، نام مردی از اهل پازوار قریب به شهر بارفروش که او را شیخ العجم خوانده اند. به وزنی خاص اشعار بزبان دری مازندری گفته دیوانش حاضر و به تبری مشهور است . (انجمن آرا) (آنندراج ). امیر پازواری طبری بود و ترجمه ٔ احوال وی در «امیرپازواری » بیاید. رجوع
تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به تبرستان . (انجمن آرا) (آنندراج ). صورت فارسی «طبری » که بعض نویسندگان بکار برده اند. - بنفشه ٔ تبری ، بنفشه ٔ طبری . انجمن آرا و آنندراج شعری از منجیک بشاهد «بنفشه ٔ تبری » آورده اند که در بعض نسخ «بنفشه ٔ
تبریلغتنامه دهخداتبری . [ ت َ ب َرْ ری ] (ع مص ) متعرض احسان کسی شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (از ناظم الاطباء). || بیزاری . (ناظم الاطباء). بیزار شدن و دوری کردن . مثال : تبری شما را سبب نمی فهمم . فلان همیشه از ما تبری می کند. این لفظ در عربی بمعنی پیش آمدن است (
تبرگلغتنامه دهخداتبرگ . [ ت ُ ب ُ ] (اِخ ) ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمه ٔ تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده . درانجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده . در شاهنامه پیدا نکردم . (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ) : به پیش سپاه اندرآمد تبرگ که خاقان
طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) ابوالحسن الترنجی الطبری : ابوریحان بیرونی در کتاب «الجماهر» در چند موضع نام این شخص را یاد کرده . وی ظاهراً پزشک بود و او را کناشی نیز هست . بترجمه ٔ احوال او دسترسی نیست . رجوع به الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 144</spa
طبریلغتنامه دهخداطبری . [ طَ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) احمدبن عبداﷲ. مُحب الدین الطبری . مردی فاضل بوده ، وی را تصانیف است ، از آنجمله السمط الثمین فی مناقب امهات المؤمنین . وفات وی بسال 694 هَ . ق . بوده است . (اعلام زرکلی ج 1
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت َ ] (اِخ ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم ... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب آذربایجان و این معرب آن است . (غیاث اللغات ). هدایت در انجمن آرا گوید: در شمال مغرب ایران واقع شده است و از شهرهای م
تبریرلغتنامه دهخداتبریر. [ ت َ ] (ع اِ) چیز. (از قطر المحیط): ما اَصَبْت ُ منه ُ تبریراً؛ نیافتم از وی چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ] (اِخ ) نام جامعی است در کرمان . حمداﷲ مستوفی در تعیین ولایت کرمان ... آرد: ... جامع تبریزی را تورانشاه سلجوقی ساخت . (نزهةالقلوب چ گای لیسترانج ص 140).
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ ] (اِخ ) محمد الحنفی . او راست : میزان الادب . (از معجم المطبوعات چ مصر ج 1 ستون 628).
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت َ ] (اِخ ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم ... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب آذربایجان و این معرب آن است . (غیاث اللغات ). هدایت در انجمن آرا گوید: در شمال مغرب ایران واقع شده است و از شهرهای م
تبریرلغتنامه دهخداتبریر. [ ت َ ] (ع اِ) چیز. (از قطر المحیط): ما اَصَبْت ُ منه ُ تبریراً؛ نیافتم از وی چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ] (اِخ ) نام جامعی است در کرمان . حمداﷲ مستوفی در تعیین ولایت کرمان ... آرد: ... جامع تبریزی را تورانشاه سلجوقی ساخت . (نزهةالقلوب چ گای لیسترانج ص 140).
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ ] (اِخ ) محمد الحنفی . او راست : میزان الادب . (از معجم المطبوعات چ مصر ج 1 ستون 628).
ستبریلغتنامه دهخداستبری . [ س ِ ت َ ] (حامص ) سطبری و گندگی . (آنندراج ). کثافة. (بحر الجواهر). ستبرنای : چو یک پیل از ستبری و بلندی بمقدار دو پیلش زورمندی . نظامی .رجوع به سطبری شود.
متبریلغتنامه دهخدامتبری . [ م ُ ت َ ب َرْ را ] (ع ص ) آزاد شده و خلاص شده و معفو گشته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تبرا شود.
متبریلغتنامه دهخدامتبری . [ م ُ ت َ ب َرْ ری ] (ع ص ) بمعنی متعرض . (آنندراج ). متعرض شونده . || آزاد و بی گناه . || واسطه و میانجی . (ناظم الاطباء). و رجوع به تبری و ماده ٔ بعد شود.
نامعتبریلغتنامه دهخدانامعتبری . [ م ُ ت َ ب َ ] (حامص مرکب ) بی اعتباری . بی ارزشی . نااستواری . سستی و بی پائی . بی اساسی . معتبر نبودن . صفت نامعتبر. رجوع به نامعتبر شود.
مستبریلغتنامه دهخدامستبری ٔ. [ م ُ ت َ رِءْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبراء. برأت خواهنده از گناه یا از دین و وام . || آنکه طلب عمق و نهایت چیزی را کند تا آن را دریابد و قطع شبهه از او کند. || ترک جماع کننده تا حائض شدن زن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پاک کننده ٔ مجری از بول . (منتهی الار