جبانلغتنامه دهخداجبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) ناحیه ای است از توابع اهواز. و کلمه معرب است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ).
جبانلغتنامه دهخداجبان . [ ج َب ْ با ] (ع ص ، اِ) پنیرفروش . || گورستان . || صحراء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || عیدگاه در صحراء. || مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نگهبان غله درصحراء و این مأخوذ از جبانه بمعنی صحراست . (انساب سمعانی ). || ز
جبانلغتنامه دهخداجبان . [ ] (اِخ ) نام دهی از دهستان ها از ناحیه ٔ غار از توابع عراق . این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن (ع ) است . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 54).
زبان بی زبانلغتنامه دهخدازبان بی زبان . [ زَ ن ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلم . (ناظم الاطباء). || زبان گنگ .(ناظم الاطباء). || زبان حیوانات . (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه . (ناظم الاطباء).
زبان به زبان مالیدنلغتنامه دهخدازبان به زبان مالیدن . [ زَ ب ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) با ترس و تردد، گنگ و غیر صریح سخن گفتن .
زبان بر زبان داشتنلغتنامه دهخدازبان بر زبان داشتن . [ زَ ب َزَ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف زبان در ته زبان داشتن . برگفته ای ثابت نبودن و هر دم چیزی گفتن . (آنندراج ).
جبانالغتنامه دهخداجبانا. [ ج ُ / ج ] (اِخ ) ناحیه ای است در سوادبین انبار و بغداد. (مراصدالاطلاع ) (معجم البلدان ).
جبانةلغتنامه دهخداجبانة. [ ج َب ْ با ن َ ] (اِخ ) در اصل صحرائی بود و مردم کوفه گورستان را جبانه نامند چنانکه مردم بصره آنرا مقبره گویند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). و در کوفة اماکنی است که بدین نام مشهور است و بقبیله ها منسوب بود مانند: جبانةالسبیع، جبانة سالم ، جبانة عَزرَم . جبانة
جبانةلغتنامه دهخداجبانة. [ ج َب ْ با ن َ ] (اِخ ) موضعی است در شامی مدینه نزدیک ذباب . (منتهی الارب ).
جبانالغتنامه دهخداجبانا. [ ج ُ / ج ] (اِخ ) ناحیه ای است در سوادبین انبار و بغداد. (مراصدالاطلاع ) (معجم البلدان ).
جبانةلغتنامه دهخداجبانة. [ ج َب ْ با ن َ ] (اِخ ) در اصل صحرائی بود و مردم کوفه گورستان را جبانه نامند چنانکه مردم بصره آنرا مقبره گویند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). و در کوفة اماکنی است که بدین نام مشهور است و بقبیله ها منسوب بود مانند: جبانةالسبیع، جبانة سالم ، جبانة عَزرَم . جبانة
جبانةلغتنامه دهخداجبانة. [ ج َب ْ با ن َ ] (اِخ ) موضعی است در شامی مدینه نزدیک ذباب . (منتهی الارب ).
دحجبانلغتنامه دهخدادحجبان . [ دُ ج ُ ] (ع اِ) آنچه برآمده باشد از زمین مانند حره . دحجاب . (منتهی الارب ).
حاجبانلغتنامه دهخداحاجبان . [ ج ِ ] (اِ) جمع فارسی حاجب .این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است : «خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند ت
زنجبانلغتنامه دهخدازنجبان . [ زُ ج ُ / زَ ج ُ ] (ع اِ) کمربند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود.
شرجبانلغتنامه دهخداشرجبان . [ ش َ ج َ ] (ع اِ) درختی است که بوته و ثمر آن مانند بوته و ثمر بادنجان است و بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب ). درختی است ، بوته و میوه ٔ آن چون بادنجان و بدان پوست را دباغی کنند. (از اقرب الموارد).