دانه دانلغتنامه دهخدادانه دان . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) تخم دان . ظرفی و جایی باشد که غله و دانه در آن کنند. (برهان ). جای جو و گندم و غیره . کندو. کندوله . || زمینی راگویند که در آن تخم کاشته باشند. (برهان ). || زمینی که در آن شاخهای درخت فروبرند تا سبز شودو از
دانه دانفرهنگ فارسی عمیدزمینی که در آن تخم گیاهها یا دانههای درختان را بکارند که پس از سبز شدن به جای دیگر انتقال بدهند.
دیانdieneواژههای مصوب فرهنگستاندستهای از ترکیبات آلی که مولکولهای آنها دارای دو پیوند دوگانۀ کربن ـ کربن است
دانه دانهلغتنامه دهخدادانه دانه . [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) قید تکرار : اندک اندک بهم شود بسیاردانه دانه است غله در انبار. سعدی . || یک یک . یکی یکی . مجزی به اف
دانه دانهفرهنگ فارسی معین( ~. ~.)(اِمر.)یکایک ، یکی یکی ، هر یک پس از دیگری . دانه کردن ( ~. کَ دَ) (مص م .) پراکنده کردن .
دانه دانهلغتنامه دهخدادانه دانه . [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) قید تکرار : اندک اندک بهم شود بسیاردانه دانه است غله در انبار. سعدی . || یک یک . یکی یکی . مجزی به اف
دانه دانهفرهنگ فارسی معین( ~. ~.)(اِمر.)یکایک ، یکی یکی ، هر یک پس از دیگری . دانه کردن ( ~. کَ دَ) (مص م .) پراکنده کردن .
دانه دانه شدنلغتنامه دهخدادانه دانه شدن . [ ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دانه ها از یکدیگر جدا شدن . || به دانه ها و تاها و اعداد واحد تجزیه شدن . متفرق شدن به اعداد واحد. یکی یکی شدن . || پراکنده و پاشان شدن .
داردانفرهنگ فارسی عمیدزمینی که در آن دانهها یا قلمههای درختان را بکارند تا پس از سبز شدن به جای دیگر انتقال بدهند؛ تخمدان؛ دانهدان.
دان دانلغتنامه دهخدادان دان . (ص مرکب ) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه .- دان دان بیرون زدن ؛ دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن .
دانلغتنامه دهخدادان . (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان ). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه ). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ایم :- <span class="hl"
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن . مطلق حبه ها. غله . مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن : پر از میوه کن خانه را تا بدرپر از د
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام دیهی در هفده فرسنگی نیشابور، میان نشابوربه ترشیز. (نزهةالقلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 178).
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ ] (اِخ ) دان . نام یکی از پسران یعقوب : ز بلهان دو فرزند مردانه بودهنرمند نفتالی و دانه بود. شمسی (یوسف و زلیخا).رجوع به دان شود.
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8هزارگزی باختر قدمگاه . جلگه است و معتدل و دارای 180 سکنه . آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات و شغل مردمش زراعت است . (از ف
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام خاندانی باستانی . گرشاسب در ضمن فتوحات خود پسری از این خاندان را کشته است . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب فارسی چ 1 ص 420).
دام و دانهلغتنامه دهخدادام و دانه . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (ترکیب عطفی ) (از: دام + دانه ). دام و چینه . آلت گرفتار کردن حیوان و چینه که فریفتن و بدام افتادن او را نهند.
داندانهلغتنامه دهخداداندانه . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در 11هزارگزی شمال باخترگیلان و 2هزارگزی جنوب شوسه ٔ گیلان به قصرشیرین . دشت است و گرمسیر و مالاریائی و دارای <span class="hl"
دانشمندانهلغتنامه دهخدادانشمندانه . [ ن ِ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همانند دانشمندان . چون دانشمندان . بر روش دانشیان . || بطریق فقهاء. چون فقیهان : در روایت است که مولوی دستار خود را دانشمندانه می بسته است .
دانهلغتنامه دهخدادانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام دیهی در هفده فرسنگی نیشابور، میان نشابوربه ترشیز. (نزهةالقلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 178).