راست بازلغتنامه دهخداراست باز. (نف مرکب ) که راست بازد. که در بازی غدر و تزویر و دورویی نکند. که جر نزند. که در قمار دغلی نکند. پاکباز. که دغا و دغل نکند در قمار. مقابل دغل باز: هو تقی الظرف ؛ یعنی امین راست باز است ، نه خائن و دغل باز. (منتهی الارب ).راست . (یادداشت مؤلف ). بی غدر و تزویر <span
راست بازفرهنگ فارسی عمیدبیحیله و نیرنگ؛ درستکار: ◻︎ نداریم بر پردۀ کج بسیچ / بهجز راستبازی ندانیم هیچ (نظامی۶: ۱۱۳۷).
خلاش گنبدیraised bogواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خلاش با سطح مقطع کمعمق گنبدیشکل بهطوریکه سطح خلاش، دستکم در مرکز، از سطح معمولی آب زیرزمینی بالاتر باشد
ماسهکندگیraised sandواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای حجیم و نامنظم با ظاهر شکسته در سطح پایینی قطعۀ ریختگی که عموماً به دلیل انبساط ماسه یا کوبش ناکافی آن به وجود میآید
خیز ماهیچهraised core, mold element cutoffواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی حجیم و بیقاعدهای که ممکن است قسمت تحتانی قطعه را بهصورت جام بپوشاند و نشاندهندۀ آن است که قسمتی از ماهیچه از جای خود جدا شده است
راست بازارلغتنامه دهخداراست بازار. (اِ مرکب ) راسته بازار. (ناظم الاطباء). صف بازار که عبارت از یکی از دو طرف بازار است و در آن دکاکین میباشد : دل ناشاد من در راست بازار زیانکاری نمی سازد بصد سودا خریدار زیانی را. علی نقی کمره ای (از آنندراج ).<
راست بازیلغتنامه دهخداراست بازی . (حامص مرکب ) عمل راست باز. پاکبازی . مقابل دغل بازی . مقابل تزویر و دغل . صداقت و دیانت و راستی و نمک حلالی . (ناظم الاطباء) : نداریم بر پرده ٔ کج بسیچ بجز راست بازی ندانیم هیچ . نظامی .چند سالم یتاقدار
دغلبازلغتنامه دهخدادغلباز. [ دَ غ َ ] (نف مرکب ) حیله باز و مکار ودغاباز. (ناظم الاطباء). مقابل راست باز : زآنکه این مشتی سیه کار دغلباز دنی همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب . عطار.هو نقی الظرف یعنی امین راست باز است نه خائن دغل
طاغوتفرهنگ فارسی عمید۱. متعدی؛ سرکش.۲. شیطان که انسان را از راه راست باز دارد.۳. هرچیز باطل که آن را پرستش کنند؛ هر معبودی جز خدا؛ بت؛ صنم.
نیکومعاملهلغتنامه دهخدانیکومعامله . [ م ُ م َ ل َ / م ِ ل ِ ](ص مرکب ) خوش معامله . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || راست باز. (آنندراج ). بی ریا. (ناظم الاطباء).
هچلغتنامه دهخداهچ . [ هََ ](اِ) هج . راست باز کردن چیزی باشد مانند علم و نیزه و ستون و امثال آن . (برهان ). راست بازکردن بود چیزی را چون علم یا نیزه . (اسدی ). راست ایستادن چیزی را نیز گویند بر زمین . (برهان ). و اگر چیزی بر زمین افکنی راست بایستد گویند «هج کرد». (اسدی ) :<
اندیشه گماشتنلغتنامه دهخدااندیشه گماشتن . [ اَ ش َ / ش ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) به کاری اندیشیدن . دقت کردن . توجه کردن در کاری . بدقت نگریستن در کاری : آنروز و آنشب اندیشه را بدین کار گماشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258<
راستلغتنامه دهخداراست . (ص ) مستقیم . بی انحراف . بی اعوجاج . (ناظم الاطباء). مقابل کج . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) : راهی کو راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج . رودکی .منش باید از مرد چون سرو راست ا
راستفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کج] بیپیچوخم؛ مستقیم: خط راست.۲. [مقابلِ دروغ] آنچه درست و برحق باشد.۳. دارای رفتار درست: آدم راست و درست.۴. (سیاسی) [مجاز] محافظهکار؛ راستگرا.۵. [مقابلِ چپ] ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق، و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد.<br /
راستorthotropousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی تخمکی که در طی تکوین هیچ خمیدگی در آن ایجاد نمیشود و درنتیجه سُفت در مقابل پایۀ بند ناف قرار میگیرد
راستدیکشنری فارسی به عربیبسيط , خشبي , صادق , صحيح , عموديا , مباشرة , مزلاج , مطلق , منتصب , وخز , يمين
راستدیکشنری فارسی به انگلیسیdirect, erect, genuine, immediate, just, square, straight, straightforward, tall, true, upright, ortho-, perpendicular, plumb, sooth, truthful, unbowed, upstanding
دراستلغتنامه دهخدادراست . [ دِ س َ ] (ع مص ) دراسة. سبق دادن . (غیاث ). درس دادن . درس گرفتن . دانش آموختن . رجوع به دراسة شود. || (اِمص ) دانایی . (از آنندراج ) : درفراست چون عطارد در دراست مشتری است کآسمان را قعده و مه را جنیبش یافتم .خاق
دره راستلغتنامه دهخدادره راست . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 35هزارگزی جنوب شهر ملایر و 18 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به اراک ، با 523 تن سکنه . آب آن از
دودست راستلغتنامه دهخدادودست راست . [ دُ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (اصطلاح نجومی ) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زیر زمین افتند او را دودست راست خوانند. ذوالیمینین . (از التفهیم ص 488).
حراستلغتنامه دهخداحراست . [ ح ِس َ ] (ع مص ) نگاهبانی کردن . نگاه داشتن . (ترجمان عادل بن علی ). پاسبانی . نگاهبانی . نگهبانی . حفظ. نگاهداری . مراقبت . رقابت . پاسبانی کردن . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ). نگاهبانی کردن چیزی یا کسی را. نگه داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). صیانت کردن . محافظت کردن
حسن راستلغتنامه دهخداحسن راست . [ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) شرح ممزوج بر کافیه ٔ ابن حاجب دارد. (کشف الظنون ).