رخشیدنلغتنامه دهخدارخشیدن . [ رَدَ ] (مص ) تافتن و تابیدن . (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن . (آنندراج ). تافتن . (یادداشت مؤلف ). مخفف درخشیدن و بمعانی آن . (از شعوری ج ص 12) : چَمّیدن و قرارش گویی بحار باشدرخشیدن شعاعش گویی ن
رخششلغتنامه دهخدارخشش . [ رَ ش ِ ] (اِمص ) درخشش . رخشیدن . (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن . صفت رخشیدن . رخشندگی . درخشندگی . تابناکی . تابندگی . تابش : به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخ
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َ ] (ع ص ، اِ) کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری : چمّیدن و قرارش گویی به مار باشدرخشیدن شعاعش گویی قصار باشد. منوچهری .و در نسخه ٔ دیگر چنین است : چمّیدن و قرارش
رخشاندنلغتنامه دهخدارخشاندن . [ رَ / رُ دَ ] (مص ) رخشانیدن . تابانیدن . درخشانیدن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به رخشان و رخشانیدن و رخشیدن شود.
درخشیدنلغتنامه دهخدادرخشیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) تابیدن . پرتو افکندن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). تابان و روشن شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو انداختن . تافتن . روشن شدن . برق زدن . (ناظم الاطباء). درفشیدن . رخشیدن .
نادرخشیدنلغتنامه دهخدانادرخشیدن . [ دُ / دِ رَ دَ ] (مص منفی ) ندرخشیدن . مقابل درخشیدن . رجوع به درخشیدن شود.
فرخشیدنلغتنامه دهخدافرخشیدن . [ ف َ خ َ دَ ] (مص ) رقص نمودن . (آنندراج از اشتینگاس ). فرخسیدن . رجوع به فرخسیدن شود.