زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (اِخ ) عشیره ای از محمودیان ، از حجاز یا یکی از قبائل بادیه ٔ شرقی اردن . سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله ).
زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (اِخ ) فرقه ای است وابسته به حراحشه ، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیله ٔ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه ٔ آن اطلاعی در دست نیست . (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333).
زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (ع ص ) اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء): ناقه ٔ زبون ؛ شتر ماده ٔ بسیار راننده و زننده مردم را. (منتهی الارب ). ناقة زبون ؛ یعنی شتری است دورکننده . (شرح قاموس ). شتر لگدزن . (منتخب اللغات ). از شتران ، سخت دورکننده و از خود راننده را گویند. (اقرب الموا
جبونلغتنامه دهخداجبون . [ ج َ ] (از ع ، ص ) جَبان . بزدل . ترسو. این کلمه در فارسی متداول است و در قوامیس معتبر دیده نشده .
یزبونلغتنامه دهخدایزبون . [ ] (اِ) نوعی لباس است : جبله گفت پانصد دینار زر سرخ بیارید و پنج تا دیبا و پنج تا خز و پنج تا یزبون . (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 71).
زبوناتلغتنامه دهخدازبونات . [ زَب ْ بو ] (ع ص ) ج ِ زَبّونة : بذبی الذم عن حسبی بمالی و زبونات اشوس تیحان . سواربن مضرب (از لسان ).رجوع به لسان العرب ، اساس اللغه ٔ زمخشری ، ناظم الاطباء و متن اللغة و «زبونة» در این لغت نامه شود.
زبونانلغتنامه دهخدازبونان . [ زَ ] (ص ، اِ) ج ِ زبون . ناتوانان . عاجزان . دست وپابستگان . زیردستان : بهو گفت ، با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کم و بیش توان گفت بد، با زبونان دلیرزبان چیر گردد چو شد دست چیر.اسدی (گرشاسب نامه ص
زبونکشلغتنامه دهخدازبونکش . [ زَ ک ُ ] (نف مرکب ) زیردست آزار. عاجزآزار. (ناظم الاطباء). مظلوم کش . پایمال کننده ٔ حق مظلوم : گرچه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست . نظامی .این ده که حصار بیهشان است اقطاع ده زبون کشان
زبونگیرلغتنامه دهخدازبونگیر. [ زَ ] (نف مرکب ) ضعیف چزان . ضعیف کش . زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند : این یکی جادوی مکار زبونگیر است چند گردی سپس او به سبکباری . فرخی .و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردما
زبونگیریلغتنامه دهخدازبونگیری . [ زَ ] (حامص مرکب ) عاجزچزانی : زبونگیری نکرد آن صید نخجیرکه نبود شیر صیدافکن زبونگیر.نظامی .
زبون ترینلغتنامه دهخدازبون ترین . [ زَ ت َ ] (ص عالی ) حقیرترین . خردترین . کوچک ترین : کُتَع؛ زبون ترین بچه ٔ روباه . (منتهی الارب ). || پست ترین جنس . ردی ترین . نامرغوب ترین : نوعی [ از زبیب ] که بیدانه است و کشمش نامند، بهترین او سبز و زبونترین اوسیاه است . (تحفه ٔ حکیم
زبون کشیلغتنامه دهخدازبون کشی . [ زَ ک ُ ] (حامص مرکب ) زبون کش بودن . زیردست آزار بودن . مظلوم کشی . حق کشی در مورد زیردستان و مظلومان . رجوع به زبونکش شود.
زبون نالیلغتنامه دهخدازبون نالی . [ زَ ] (حامص مرکب ) کنایه از اظهار عجز و ناله بود، از عالم عاجزنالی و زارنالی و ضعیف نالی . (آنندراج ) : یا بمردی کار کن یا ترک کن مردانه کارکمتراز کار زبان باشد زبون نالی مرا.واله هروی (از آنندراج ).
زبوناتلغتنامه دهخدازبونات . [ زَب ْ بو ] (ع ص ) ج ِ زَبّونة : بذبی الذم عن حسبی بمالی و زبونات اشوس تیحان . سواربن مضرب (از لسان ).رجوع به لسان العرب ، اساس اللغه ٔ زمخشری ، ناظم الاطباء و متن اللغة و «زبونة» در این لغت نامه شود.
زبون آمدنلغتنامه دهخدازبون آمدن . [ زَ م َ دَ ] (مص مرکب ) عاجز آمدن . ناتوان بودن . زبونی . عجز. ضعف : بد و نیک از ستاره چون آیدکه خود از نیک و بد زبون آید.نظامی .
حیزبونلغتنامه دهخداحیزبون . [ ح َ زَ ] (ع اِ) زال ، یعنی زن پیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث از شرح نصاب و کنز) (مهذب الاسماء). حیز بور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
یزبونلغتنامه دهخدایزبون . [ ] (اِ) نوعی لباس است : جبله گفت پانصد دینار زر سرخ بیارید و پنج تا دیبا و پنج تا خز و پنج تا یزبون . (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 71).
درخت زبونsuppressed, overtop, completely suppressedواژههای مصوب فرهنگستاندرختی که تاج آن در لایههای پایینی تاجپوشش قرار دارد، ستاکهای انتهایی آن آزاد نیست و رشدش بسیار کند است