مذاللغتنامه دهخدامذال . [ م ِ ] (ع مص ) مَذَل . مذالة. (متن اللغة). رجوع به مَذَل شود. || مَذل . مَذَل . (متن اللغة). رجوع به مَذَل شود.
مذاللغتنامه دهخدامذال . [ م ُ ] (ع ص ) دامن فروهشته . (از المعجم ). نعت مفعولی است از اذالة. رجوع به اذالة شود. || در اصطلاح عروض ، در بحر بسیط و کامل و متدارک افزودن حرفی باشد بر وتد آخر بیت چنانکه متفاعلن را متفاعلان و مستفعلن رامستفعلان و فاعلن را فاعلان گویند، و آن جزو را مذال گویند. رجوع
مذالفرهنگ فارسی عمید۱. درازدامن؛ دامندار.۲. (ادبی) در عروض، ویژگی پایهای که در آن مستفعلن به مستفعلان تغییر کند.
مدل سفرگزینیmode choice model, modal choice modelواژههای مصوب فرهنگستانمدلی برای پیشبینی سهم هریک از شیوههای حملونقل موجود از تعداد کل نفرسفرها
مداللغتنامه دهخدامدال . [م ِ ] (فرانسوی ، اِ) سکه مانندی است که به یادگار در واقعه ٔ مهمی یا به پاس خدمت شخص بزرگی ساخته می شود و به پاس خدمت کارکنان اداره ای یا کسانی که خدمت برجسته ای برای کشور یا انجمنی انجام داده اند ممکن است مدال داده شود و آن پائین تراز نشان است . (لغات فرهنگستان ). نشا
مذالةلغتنامه دهخدامذالة. [ م ُ ل َ ] (ع ص ) داه و کنیز خرامان بناز، در حالی که او را خوار گیرند، و از آن است این مثل : اخیل من مذالة لانهاتهان و هی تبختر. (منتهی الارب ). || درع مذالة؛ زره درازدامان . ذائلة. ذائل . (از متن اللغة).
مذللغتنامه دهخدامذل . [ م َ ذَ ] (ع مص ) به ستوه آمدن . بی آرام گردیدن . تنگدل شدن . (از منتهی الارب ). قلق . ضجر. مَذل . مذال . (از متن اللغة). رجوع به مَذل شود. || آرام نگرفتن از دلتنگی و ضجر. (از اقرب الموارد). قرار و آرام نگرفتن بر فراش و رختخواب . مذالة. مذال . (از متن اللغة). رجوع به م
مذیللغتنامه دهخدامذیل . [ م َ ] (ع ص ) بسیار تفته و بی قرار. (منتهی الارب ). مریضی که قرار و آرام ندارد و ضعیف است . (از اقرب الموارد). رجوع به مذل و مذال شود. || فاش کننده ٔ راز. (منتهی الارب ). مفشی سر. (اقرب الموارد). رجوع به مذل شود. || سست . (منتهی الارب ): مذل رجله ؛ خدرت و فی الاساس :
مخبوللغتنامه دهخدامخبول . [ م َ ] (ع ص ) مصروع . (ناظم الاطباء). || پریشان عقل .(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دلشده . (مهذب الاسماء). || (در اصطلاح عروض ) چون هر دو سبب این جزو [ یعنی مستفعلن ] بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (الم
مذللغتنامه دهخدامذل . [ م َ ] (ع ص ) رجل مذل النفس و الید؛ جوانمرد. (منتهی الارب )؛ سمح . (اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به مَذِل شود. || (مص ) بی تابی کردن و دلتنگی نمودن . قلق و ضجر. مِذال . مَذَل ، فهو: مَذِل و مَذیل . (از متن اللغة). || تنگدل شدن از پوشش راز نهانی . (تاج المصادر بیه
رجزلغتنامه دهخدارجز. [ رَ ج َ ] (ع اِ) (اصطلاح عروض ) بحری از نوزده بحر شعر که وزنش شش بار مستفعلن باشد. (ناظم الاطباء). نوعی از بحور شعر و وزن آن 6 بار مستفعلن است ، این بحر بسبب نزدیکی اجزاء و کسر حروف آن بدین نام نامیده شده است . و خلیل گمان کرده که آن شع
مذالةلغتنامه دهخدامذالة. [ م ُ ل َ ] (ع ص ) داه و کنیز خرامان بناز، در حالی که او را خوار گیرند، و از آن است این مثل : اخیل من مذالة لانهاتهان و هی تبختر. (منتهی الارب ). || درع مذالة؛ زره درازدامان . ذائلة. ذائل . (از متن اللغة).
امذاللغتنامه دهخداامذال . [ اِ ] (ع مص ) خفتن پای و سست شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خفتن پای . || بتنگ آوردن و بی آرام ساختن . (از اقرب الموارد).