مستطیعلغتنامه دهخدامستطیع. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استطاعة. صاحب استطاعت و صاحب قدرت . (غیاث ) (آنندراج ). قادر. توانا. توانگر. باتوان . رجوع به استطاعة شود. || واجب الحج . آنکه مال و توانائی وی به حدی باشد که حجةالاسلام بر او واجب شود. رجوع به حج شود.
مستطیعفرهنگ مترادف و متضادبینیاز، توانگر، ثروتمند، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، متمول، متنعم، مستغنی، منعم ≠ نامستطیع
مستطاعلغتنامه دهخدامستطاع . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استطاعة. فرمانبردار و مطیع. (غیاث ) (آنندراج ) : همچنین کسب و دم و دام و جماع آن موالید است حق را مستطاع . مولوی (مثنوی ).|| آنچه در قدرت است . در توانائی . بقدر مستطاع ؛ ب
مستأتیلغتنامه دهخدامستأتی . [ م ُ ت َءْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیتاء. رجوع به استئتاء و استیتاء شود. || بطی ٔآینده . (منتهی الارب ). با تأخیر آینده نزد کسی . (اقرب الموارد). || آمدن کسی را خواهنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
واجب الحجلغتنامه دهخداواجب الحج . [ ج ِ بُل ْ ح َج ج ] (ع ص مرکب ) کسی که استطاعت رفتن بکعبه را داشته باشد. مستطیع.
حجه خرلغتنامه دهخداحجه خر. [ ح َج ْ ج ِ خ َ ] (نف مرکب ) کسی که برای میت مستطیع وکیل انتخاب کند و حجه فروش را در برابر مزدی بحج فرستد.
توانگرفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیاز، تاجر، ثروتمند، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، مایهور، متعین، متمکن، متمول، متنعم، مستطیع، مستغنی، منعم ≠ فقیر، درویش ۲. توانا، قادر، زورمند، قوی ≠ ضعیف، ناتوان
ثروتمندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی انگر، دولتمند، متمول، دارا، غنی، محتشم، مایهدار، بینیاز، مالدار، سرمایهدار، متمکن، متنعم، مرفه، مستطیع، مستغنی تجملپرست خسیس، مالپرست زمینخوار کاسب [حالت اسمی: شخص ثروتمند▲]
حجه فروشلغتنامه دهخداحجه فروش . [ ح َج ْ ج ِ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه به نیابت از میت مستطیع و واجب الحج در ازاء مزدی حج گزارد. معافر . (مهذب الاسماء). و غالباً خریداران حج بکسی مراجعه میکنند که خود بحج رفته و از نظر مذهبی مورد اطمینان باشد و چه بسا کسانی در این کار تخصص یافته و بلقب «حجه فروش » شهر