مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م َ نا ] (ع اِ) آنجا که فرودآیند. (مهذب الاسماء). جای و منزل که بدان اهل آن بی نیاز و غنی گردیدند، سپس از آن کوچ کردند، یا عام است . جای بااهل و باشندگان . ج ، مغانی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منزلی که در آن اقامت کنند و سپس کوچ نمایند. و یا عا
مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م َ نا / م ُ نا ] (ع اِ) کفایت . بسندگی . گویند: اغنی عنه مغنی فلان و مغناته ؛ ای ناب عنه و اجزا مجزاته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نایب کافی و بسندگی . و گویند: اغنی عنه مغنی فلان ؛ یعنی نایب کافی اوشد فلان و بی نیاز کرد او
مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م ُ ] (ع ص ) بی نیازکننده . (مهذب الاسماء). بی نیازگرداننده . (غیاث ) (آنندراج ). بی نیازکننده و کفایت کننده . (ناظم الاطباء) : و لابد نور تابع سراج تواند بود، تعین این معنی از تطویل عبارت مغنی آمد و السلام . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص <span
مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م ُ غ َن ْ نی ] (ع ص ) سرودگوی . (مهذب الاسماء). مطرب سرودگوینده . (غیاث ) (آنندراج ). سرودگوینده . سراینده . غناکننده . مطرب و آوازخوان . (ناظم الاطباء). آنکه کار او غنا باشد. (از اقرب الموارد). خواننده . خنیاگر. نوایی . قوال . آوازه خوان . (یادداشت به خط مرحوم دهخد
سنگ مغنیلغتنامه دهخداسنگ مغنی . [ س َ گ ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگی است الوان و بغایت سست میباشد و آنچه سیاه بود بسرخی زند و نقطه های سفید بر آن باشد و شیشه گران بکار برند و آنرا سنگ برکان هم گویند. (برهان ). سنگی است الوان بغایت نرم و سست که شیشه گران شیشه را بدان سپید کنند. (آنندراج )
مغنی نامهلغتنامه دهخدامغنی نامه . [ م ُ غ َن ْ نی م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) شعری در قالب مثنوی که شاعر در آن مکرراً مغنی را مورد خطاب قرار دهد و او را به خواندن آواز و سرود و رامشگری دعوت و ترغیب کند. و رجوع به مغنی و شواهد آن از نظامی و حافظ شود.
اصطرلاب مغنیلغتنامه دهخدااصطرلاب مغنی . [ اُ طُ ب ِ ؟ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از اقسام اصطرلاب است . رجوع به اسطرلاب شود.
مغانیلغتنامه دهخدامغانی . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مَغنی ̍. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای با اهل و باشندگان . جاهای مسکون : شهری دید از غرایب مبانی و عجایب مغانی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص <span class="hl" dir="l
مغنیطیسلغتنامه دهخدامغنیطیس . [ م َ ] (معرب ، اِ) سنگ آهن ربای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغناطیس شود.
مغنیهلغتنامه دهخدامغنیه . [ م ُ غ َن ْ نی ی َ ] (ع ص ) زن مطرب و آوازخوان . (ناظم الاطباء). زن خواننده . قَینه . ج ، مغنیات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنی و مدخل قبل شود.
مغنیساویلغتنامه دهخدامغنیساوی . [ م َ ] (اِخ ) عبدالرحمن مغنیساوی رومی (متوفی به 1080 هَ . ق ). وی را تعلیقه ای است بر انوار التنزیل بیضاوی . (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 549).
مغنیسیالغتنامه دهخدامغنیسیا. [ م َ ] (معرب ، اِ) مغنسیا : زهره دلالت کند بر مغنیسیا و سرمه . (التفهیم ). ارسطاطالیس چنین فرموده است که یک جزومغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار، آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ). و رجوع به مغنسیا شود. || منیزی کلسینه را گو
مغنیسیهلغتنامه دهخدامغنیسیه . [ م َ ی َ ] (اِخ ) نام شهری نزدیک برغمه . (ابن بطوطه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنیسا شود.
مطربفرهنگ مترادف و متضادخنیاگر، رامشگر، ساززن، مغنی، سرودخوان، شکافهزن، مغنی، موسیقیدان، نوازنده، نواساز، نواگر
مغنیطیسلغتنامه دهخدامغنیطیس . [ م َ ] (معرب ، اِ) سنگ آهن ربای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغناطیس شود.
مغنیهلغتنامه دهخدامغنیه . [ م ُ غ َن ْ نی ی َ ] (ع ص ) زن مطرب و آوازخوان . (ناظم الاطباء). زن خواننده . قَینه . ج ، مغنیات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنی و مدخل قبل شود.
مغنیساویلغتنامه دهخدامغنیساوی . [ م َ ] (اِخ ) عبدالرحمن مغنیساوی رومی (متوفی به 1080 هَ . ق ). وی را تعلیقه ای است بر انوار التنزیل بیضاوی . (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 549).
مغنیسیالغتنامه دهخدامغنیسیا. [ م َ ] (معرب ، اِ) مغنسیا : زهره دلالت کند بر مغنیسیا و سرمه . (التفهیم ). ارسطاطالیس چنین فرموده است که یک جزومغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار، آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ). و رجوع به مغنسیا شود. || منیزی کلسینه را گو
مغنیسیهلغتنامه دهخدامغنیسیه . [ م َ ی َ ] (اِخ ) نام شهری نزدیک برغمه . (ابن بطوطه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنیسا شود.
دبیس المغنیلغتنامه دهخدادبیس المغنی . [ دُ ب َ سُل ْ م ُ غ َن ْ نی ] (اِخ ) ازماهرترین افراد در غنا و خنیاگری در عرب به عهد ابراهیم بن مهدی . رجوع به عقدالفرید ج 7 صص 41 - 48 شود.
سنگ مغنیلغتنامه دهخداسنگ مغنی . [ س َ گ ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگی است الوان و بغایت سست میباشد و آنچه سیاه بود بسرخی زند و نقطه های سفید بر آن باشد و شیشه گران بکار برند و آنرا سنگ برکان هم گویند. (برهان ). سنگی است الوان بغایت نرم و سست که شیشه گران شیشه را بدان سپید کنند. (آنندراج )
یونس المغنیلغتنامه دهخدایونس المغنی . [ ن ُ سُل ْ م ُ غ َن ْ نی ] (اِخ ) یونس بن سلیمان ، مکنی به ابوسلیمان . کاتب فارسی . رجوع به یونس بن سلیمان شود.
اصطرلاب مغنیلغتنامه دهخدااصطرلاب مغنی . [ اُ طُ ب ِ ؟ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از اقسام اصطرلاب است . رجوع به اسطرلاب شود.